[ سَ ما ] (اِخ) از عرایس عرب. زنی معشوقه در عرب و مجازاً، هر معشوق را گویند. (غیاث): گشاده رایت منصور او در قنوج شکسته هیبت شمشیر او دل سلمی.ابوالفرج. سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را مگر بح ...
لغتنامه دهخدا
اسم: سلمی (دختر) (عربی) (طبیعت) (تلفظ: salmi) (فارسی: سَلمي) (انگلیسی: salmi) معنی: نام گیاهی، ( به مجاز ) معشوق، ( در گیاهی ) نام گیاهی است، ( اَعلام ) زنی معشوقه در عرب و ( به مجاز ) هر م ...
فرهنگ واژگان اسمها
[ اَ بُلْ اَ سَ دِ ؟ ] (اِخ) رجوع به ابوالاشد سلمی شود.
[ اَ لَ ] (ص نسبی) منسوب باسلم بن افصی بن حارثةبن عمرو. (انساب سمعانی).
[ اَ لَ ] (اِخ) سلمةبن عمربن وهب. رجوع بسلمه... شود.
[ اَ لَ ] (اِخ) عابد. عابدی بزمان رسول صلوات اللََّه علیه. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج ۷ ص ۱۳).
[ اَ رُلْ مُ لِ ] (ع اِ مرکب) لقبی است که از طرف مرابطیها استعمال میشده است تا در بین این لقب و لقب امیرالمؤمنین تمیز شود. امیرالمسلمین یک درجه پائینتر از منصب خلافت بود. (از دایرةالمعارف ...
[ حَ بِ اَ لَ ] (اِخ) رجوع به حبیب بن هند، و حبیب بن اسلم شود.
[ حُ سَ نِ سَ لَ ] (اِخ) رجوع به حسین حرانی شود.
[ لِ حِ سَ ] (اِخ) محدث است. وی از ابوشعثاء روایت کند و مجهول الحال است. (لسان المیزان ج ۳ ص ۱۷۷).
[ ] (اِخ) نام یکی از یاران کهف است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص ۲۲۰ شود.
[ عَ یِ سَ لَ ] (اِخ) وی پدر سدرة است و ابوعمر گوید که او از اهالی قباء می باشد و حدیثی از وی نقل کنند. (از الاصابهٔ ابن حجر ج ۴ قسم اول).