بیهودهگوی؛ یاوهگو.
فرهنگ فارسی عمید
[ هَ زَ / زِ اَ ] (نف مرکب) بداندیش. غلطاندیش. آنکه رای و اندیشهٔ درست ندارد: بدین شکرانه داد آن هرزه اندیش دو پانصد بختهٔ فربی به درویش. نزاری قهستانی.
لغتنامه دهخدا
[ هَ زَ / زِ دَ ] (ص مرکب) آنکه بی سبب دیگری را زند با دست. (یادداشت به خط مؤلف). || آنکه به هر چیز دست ساید. (یادداشت به خط مؤلف).
[ هَ زَ / زِ دَ / دُو ] (نف مرکب) آنکه بیهوده راه میپیماید. || آنکه کارهای بی نتیجه و بی هدف انجام میدهد.
[ هَ زَ / زِ رَ / رُ ] (نف مرکب) دیری کننده. (ناظم الاطباء). || آنکه بدون اراده و بدون کار به هرجا آمد و شد می کند و سخن چینی و هرزه درایی مینماید. (ناظم الاطباء).
[ هَ زَ / زِ زَ ] (ص مرکب) هرزه دهن. آنکه سخنان یاوه و بیهوده گوید. رجوع به هرزه دهن شود.
[ هَ زَ / زِ چَ / چِ ] (ص مرکب) آنکه به ادب ننگرد. (یادداشت به خط مؤلف). || آنکه چشم به زن نامحرم دارد. (یادداشت به خط مؤلف).
[ هَ زَ / زِ گَ ] (نف مرکب) هرجایی. (یادداشت به خط مؤلف). کسی که در همه جا آمد و شد می کند و سخن چینی می نماید. (ناظم الاطباء): خواجه غلامی خرید دیگر تازه سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه ...
[ هَ زَ / زِ ] (نف مرکب) یاوه گوی. (ناظم الاطباء): نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد که گوش هوش به مرغان هرزه گو داری. حافظ. رجوع به هرزه خای و هرزه درای شود. || دیوانه. (ناظم الاطباء).
[ هَ زَ ] (اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر که دارای ۴۶۴ تن سکنه است. آب آن از چاه و محصول عمده اش غله و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴).
[ هَ ] (ع ص) آب بسیار روان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سیف هزهاز؛ شمشیر جنبان و روشن بسیارآب درخشان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
[ هَ زَ / زِ ] (ص نسبی) آنچه هفت روز مانده باشد.