(اِخ) دستور داراب پالن. دستور پارسی که در شهر نوسازی از بلاد هند میزیسته. وی در جزو کتاب خود موسوم بفرضیّات، نامهٔ اعمال مخصوصی، که باید در هر یک از سی روز ماه انجام داد برشتهٔ نظم کشیده. ...
لغتنامه دهخدا
(اِخ) داراب پسر ارفحشد یکی از حکام جزء در سیستان و بقول نویسندهٔ مجمل التواریخ و القصص یکی از پادشاهان عجم بوده است. رجوع به مجمل التواریخ و القصص بتصحیح مرحوم بهار ص ۵۲۰ شود.
[ جِ ] (اِخ) (مرغزار دابجرد) مرغزاری کوچک است. طول آن سه فرسنگ در عرض یک فرسنگ. (فارسنامهٔ ابن بلخی ص ۱۵۴). رجوع به دارابگرد شود.
[ جِ ] (اِخ) محمد دارایی متخلص به «شاه» که در دورهٔ صفویه میزیسته و مدتی در هند بوده و در هر علم کم و بیش آگاهی داشته است. نمونه ای از شعر او این است: جهدی کن و در راه خدا پا بردار زاد ...
میوهای از نوع مرکبات، گرد، بزرگ، و نارنجیرنگ با طعم ترشوشیرین و مطبوع.
فرهنگ فارسی عمید
(اِ.) کر و فر، شکوه و عظمت.
فرهنگ فارسی معین
شٲن و شوکت؛ کروفر.
مادهای سمی که از ترکیب کلر و جیوه یا ترکیب جیوه و سمالفار به دست میآید.
دارای شکوه و قدرت مانند شکوه و قدرت دارا؛ داراشان.
[ شُ ] (ص مرکب) کسی که شکوه و جلال او مانند دارا باشد: داور داراشکوه، ای آنکه تاج آفتاب از سر تعظیم برخاک جناب انداختی.حافظ.
[ شُ ] (اِخ) یکی از شاهزادگان تیموری هند، فرزند شاه جهان. عالم و ادیب و شاعر و دارای تألیفات و دیوان اشعار بوده است. ولادت او در سال ۱۰۲۴ هـ . ق. / ۱۶۱۵ م. و درگذشت او در سال ۱۰۶۹ هـ . ...
[ اَ گَ کَ ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان. چهارده هزارگزی جنوب خاوری فلاورجان. یک هزارگزی راه قهفرخ به اصفهان. جلگه. معتدل و دارای ۱۵۱ تن سکنه. آب آن ...