[ خُ رَ / رُو ] (اِخ) خسروخان و جمشیدخان هر دو یک تیره از طایفهٔ بیراتوند بختیاری اند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص ۶۷).
لغتنامه دهخدا
[ خُ رَ / رُو خِ / خَ / خُ ] (نف مرکب) همگام با پادشاه. همراه شاه : که بود از ندیمان خسروخرام هنرپیشه ای ارشمیدس بنام.نظامی.
[ خُ رَ / رُو خوا / خا جَ / جِ ] (اِ مرکب) پدر زن. (ناظم الاطباء).
اسم: خسروداد (پسر) (فارسی) (تلفظ: khosro dad) (فارسی: خسروداد) (انگلیسی: khosro dad) معنی: داده پادشاه
فرهنگ واژگان اسمها
[ خُ رَ / رُو دَ / دِ ] (اِخ) مولی مصطفی بن محمد متوفی بسال ۹۸۷ هـ . ق. یکی از مترجمان عثمانی است وی کتاب «البرق الیمانی فی الفتح العثمانی» را از عربی به ترکی ترجمه کرد. (از معجم ال ...
[ خُ رَ / رُو ] (اِخ) نام قریه ای است معروف بنزدیکی واسط و بین واسط و خسروسابور پنج فرسخ فاصله است. در تداول عامیانه خسابور معروف است. (از معجم البلدان).
[ خُ رَ / رُو سِ حی ی ] (اِخ) یکی از نویسندگان عرب است و به رئیس السلحشورین ملقب. او راست: تحفةالغزاة معروف به سلحشورنامه در ضرب و رمی و اسب بازی.
اسم: خسروشاد (پسر) (فارسی) (تلفظ: xosro (w) šād) معنی: پادشاهِ شادمان، پادشاه شاد و خرم
[ خُ رَ / رُو ] (اِخ) نام کوره حلوان است و شامل پنج طسوج می باشد به آن «استان خسرو شافیروز» نیز می گویند. (از معجم البلدان).
[ خُ رَ / رُو قُ ] (اِخ) نام کورتی است بسواد عراق بجانب شرقی و آن شش طسوج است. (از معجم البلدان).
[ خُ رَ / رُو ] (اِخ) نام قصبه مرکز دهستان خسروشاه از بخش اسکو شهرستان تبریز است که در ۶ هزارگزی باختر اسکو در مسیر شوسهٔ تبریز به دهخوارقان در ده هزارگزی خطآهن مراغه به تبریز قرار دارد. ای ...
[ خُ رَ / رُو ] (اِخ) ابن مبادر ملک دیلم. وی معاصر صاحب بن عباد و جبرئیل بن عبیداللََّه بن بختیشوع بوده است. رجوع به عیون الانباء ج ۱ ص ۱۴۶ و ص ۱۴۸ شود.