(بَ زّ) [ ع. ] (ص.) پارچه فروش، جامه - فروش.
فرهنگ فارسی معین
پارچه فروش
فرهنگ واژههای سره
[ بَ ] (اِ) تسمهٔ چرمی و بند کفش. (ناظم الاطباء).
لغتنامه دهخدا
[ بَ زْ زا نَ / نِ ] (ص نسبی) نسبت است به بزاز. لایق و درخور بزاز. ملاخور. مجازاً عبارتست از فراوان و در دسترس همه. کم بها. مقابل عزیز: عصمت از محبوب هرجائی مجو رسم وفا زآنکه بی لذت بود م ...
[ بُ اَ ] (اِخ) دهی است از دهستان حشمت آباد بخش درود (دورود) شهرستان بروجرد. محلی کوهستانی و سردسیر است. سکنهٔ آن ۳۴۵ تن است و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ...
[ بَ زْ زا ] (حامص) حرفت بزاز. (یادداشت بخط دهخدا). شغل بزاز. (ناظم الاطباء). عمل و شغل بزاز. (فرهنگ فارسی معین): دعوی همی کنند به بزازی هر ناکسی و عاجز و عریانی.ناصرخسرو. || (ص نسبی) ...
[ بَ زْ زا ] (اِخ) محمدبن شهاب بن یوسف الکردری البریقینی الخوارزمی. فقیهی حنفی است. اصل وی از کردر از توابع خوارزم بود و ببلاد دیگر سفر کرد و به کفر امیرتیمور فتوی داد. او راست: ۱- الجامع ...
[ اَ زُلْ قِ طط ] (ع اِ مرکب) صورتی از ابزازالقطه.
[ اَ زُلْ قِ طْ طَ ] (ع اِ مرکب) این کلمه را بغلط ابرازالقطه ضبط میکنند و لکلرک مترجم ابن بیطار گوید صحیح آن ابزازالقطّه است و ابزاز در زبان مردم تونس و قسطنطین به معنی پستان ها است (برای ...
[ رِ بَ زْ زا ] (اِخ) بازاری به بخارا. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج ۱ ص ۳۹۲ شود.
[ مِ بَ زْ زا ] (اِخ) رجوع به حامدبن احمدبن هیثم شود.
[ حَ سَ نِ بَزْ زا ] (اِخ) ابن صباح مکنی به ابوعلی واسطی، در ۲۴۹ هـ . ق. درگذشت. او راست: «العمل بذات الحلق» و کتاب «الکرة». (هدیةالعارفین ج ۱ ص ۲۶۶).