۱. دست آخر؛ پایان کار. ۲. (اسم) پایین اتاق؛ صف نعال. ۳. نوبت آخر. ۴. سرانجام.
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)(ص مر.)رییس کارکنان اصطبل.
فرهنگ فارسی معین
[ خُ نَ ] (اِخ) نام شهری بدهستان مازندران و نسبت بدان آخری باشد. (فیروزآبادی). و از آنجاست اسماعیل بن احمد و عباس بن احمدبن فضل. رجوع به آخُر شود.
لغتنامه دهخدا
دیگری، دیگر، پسین، پایانی
فرهنگ واژههای سره
[ خِ ] (ص نسبی) در محاورهٔ عامه بجای آخرین به معنی پسین.
(اِ) اَخْریان. جهاز. بتات. (مهذب الاسماء). اثاث البیت. سِلْعة. متاع. کالا. (زمخشری). قماش. مال التجارة: رسم آن بازار چنان بوده است که هرچه آخریان معیوب بودی از برده و ستور و دیگر آخریان ب ...
(خَ) [ ع. ] (ص. اِ.) جِ آخر؛ بازپسینان، پسینیان.
[ خَ ] (ع ص، اِ) جِ آخَر. دیگران.
واپسیندم، واپسین دم
[ رُلْ خِ رَ ] (ع اِ مرکب) جهان دیگر. آخرت. رجوع به دار شود.
سرانجام، در پایان
[ سَ خُ ] (اِ مرکب) کنایه از آخری است که در آن علف سبز باشد. (برهان). رجوع به سبز آخور شود. || کنایه از آسمان. (برهان) (انجمن آرای ناصری) (رشیدی). رجوع به سبز آخور شود.