خود را با کسی درگیر کردن
دیکشنری انگلیسی به فارسی
نسبت به خود خشمگین شدن، خود را مقصر دانستن
سخت کوشیدن، جان کندن
به درد خوردن، به کار آمدن، مناسب بودن برای
با کوشش خود (و بدون کمک دیگران) موفق شدن
پرخوری کردن، (در خوردن یا نوشیدن) زیاده روی کردن
(در انتظار) خود را مضحکه کردن، افتضاح بالا آوردن، الم شنگه به پا کردن، (به طور منفی) جلب توجه کردن
خودم، من خودم، شخص خودم سایر معانی: (ضمیر برای تاکید) خودم، (ضمیر بازتابشی - اول شخص مفرد) خودم را، به خودم، (شبیه اسم یا صفت ملکی - ضمیری) خود خودم، به تمام معنی خودم، (قوی تر از: i) خود من ...
برای تقلا و کوشش خود را آماده کردن
[عمران و معماری] تغییر مکان غیر الاستیک خودمحدود
پیش آمدن، روی دادن، رخ دادن
(fleseno) خود، خود شخص، نفس، در حال عادی