(فَ) [ په. ] (ص.)۱- گشاد، وسیع.۲- پهناور، گسترده.۳- بسیار فراوان.۴- مسرور، شادمان.۵- آسوده.
فرهنگ فارسی معین
۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷). ۲. گشاد. ۳. [قدیمی] فراوان. * فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] ...
فرهنگ فارسی عمید
= فَرْخ
[ فِ ] (اِخ) یا ذات الفراخ. جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان).
لغتنامه دهخدا
(~. خú) (ص مر.) کنایه از: بخشنده، جوانمرد.
(~. هَ) (ص مر.) دورپرواز، تیری که هدفهای دور را بزند.
[ فَ شُ دَ ] (مص مرکب) انفهاق. (تاج المصادر بیهقی). بسیار باز شدن. رجوع به انفهاق شود.
فراخسینه؛ آنکه سینۀ پهن دارد.
زمین یا دشت پهناور.
جای گشاده؛ محل وسیع.
(فَ. دَ) (ص مر.)۱- کریم، بخشنده.۲- توانگر، ثروتمند.
۱. = فراخآستین ۲. توانگر.