[ ظَ ] (ع ص) سبکروح. (مهذب الاسماء). خوش طبع. || تیزدل. (مهذب الاسماء). زیرک. کیّس. (منتهی الارب). دانا: دست بر هم زند طبیب ظریف چون خرف بیند اوفتاده حریف. سعدی (گلستان). || خوشروی. ...
لغتنامه دهخدا
[ ظَ مَ ظَ ] (ص مرکب) صاحب دیدار نیکو: و در موضع سقاة هر خوش پسری ظریف منظری... کمر بر میان بسته. (جهانگشای جوینی).
۱. باظرافت. ۲. [قدیمی] مانند ظریفان؛ بازیرکی و خوشطبعی.
فرهنگ فارسی عمید
[ ظَ فَ ] (اِخ) کاهنهٔ حمیریّة زوجهٔ عمروبن مرتقیابن عامر ماءالسماء. (حبیب السیر ج ۱).
۱. ظریف بودن. ۲. [مجاز] خوشطبع و شیرینگفتار بودن.
[ ظَ ] (اِخ) شاعری از مردم چورلی شاگرد بهشتی. او را دیوانی است به ترکی.
[ ظَ ] (اِخ) از شعرای دورهٔ سلطان بایزیدخان ثانی، از مردم قصبهٔ کوینک. (قاموس الاعلام).
[ ظَ ] (اِخ) (شیخ عمرافندی) از شعرای متأخر عثمانی و از مشایخ طریقت سعدیّة، از مردم روسچق. وفات ۱۲۱۰ هـ . ق.
[ ظَ ] (اِخ) (محمدبیگ) از مردم ساوه و مرید حریفی است به زمان شاه طهماسب صفوی. وی به هندوستان رفت و بدانجا حرمت بسیار دید. این بیت از اوست: دوش غوغای سگان تو به گوشم آمد مُردم از رشک که آیا ...
[ اَ ظَ ] (ع اِ مرکب) بزماورد. (مهذب الاسماء). زماورد. (المعرب جوالیقی).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.