(اِ.) نامبارک.
فرهنگ فارسی معین
(از ع، ص) ناخجسته. نامبارک. نحس. بفال بد. بداغور. بدبخت. نامیمون. میشوم. مشئوم. بدیمن. ناهمایون. نافرخنده. (یادداشت مؤلف): آه از این جور بد زمانهٔ شوم همه شادی او غمان آمیغ.رودکی. چون کلا ...
لغتنامه دهخدا
[ دَ ] (ص مرکب) بدیمن. مقابل خوش یمن. نحس : نگفتم که با رستم شوم دست نشاید بر این بوم ایمن نشست.فردوسی. به آهنگرش گفت کای شوم دست ببندی و بسته ندانی شکست.فردوسی.
[ مِ ] (ص مرکب) طمعکار و بخیل و لئیم. (ناظم الاطباء). || شوم پی.
[ مَ ] (هزوارش، اِ) گریه و نوحه. || (ص) گریه و نوحه کننده به لغت زند و پازند. (برهان). گریان و زاری کنان. (ناظم الاطباء).
(ص فا.)۱- کسی که پارچه را آهار دهد.۲- ابزاری که بدان پارچه را جلا دهند.
(نف مرکب) شوی مال. شومالنده. || (اِ مرکب) ابزاری که بدان پارچه را جلا دهند. (فرهنگ فارسی معین). || نفع و فایده و سودا. (ناظم الاطباء).
[ لَ دَ / دِ ] (نف مرکب) شوی مالنده. شومال. کسی که پارچه را آهار دهد. (فرهنگ فارسی معین).
[ شَ / شُو ] (ص، اِ) زارع و زراعت کننده و برزیگر. (برهان). برزگر. (رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
شومیز کردن؛ شیار کردن؛ شیار کردن زمین برای زراعت.
فرهنگ فارسی عمید
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.