[ وَ لَ ] (ع اِ) جِ وَلَجة. (اقرب الموارد). رجوع به وَلجة شود.
لغتنامه دهخدا
۱. کرنش؛ تعظیم. ۲. [مجاز] اطاعت؛ فرمانبرداری.
فرهنگ فارسی عمید
[ اُ جَ کَ دَ ] (مص مرکب) غنیمت گرفتن. (یادداشت مؤلف): امراء... کنار آب فرات را تاخته اسب و شتر و گوسفند بی نهایت اولجه کردند. (حبیب السیر در شرح حال تیمور). رجوع به اولجا شود.
[ تَ وَلْ لُ ] (ع مص) داخل شدن . (از اقرب الموارد). درآمدن. دخول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
[ لَ جِ ] (ع ص مرکب) بحری ذولجب؛ دریائی که آواز امواج آن شنیده شود.
[ وْ لَ ] (اِ) قرقاول و تذرو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). رجوع به لسان العجم شعوری ج ۲ ورق ۴۲ شود.
[ صَ لَ ] (ع اِ) سیم. (منتهی الارب). سیم نیک. (مهذب الاسماء). || (ص) خالص و بی آمیغ از هر چیزی. (منتهی الارب). رجوع به صولجه شود.
۱. (ورزش) چوگان. ۲. عصای پادشاهی.
[ صَ لَ ] (معرب، اِ) چوگان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). معرب چوگان است. (حاشیهٔ برهان چ معین). محجن. طبطاب : مهین دختر نعش چون صولجانی کهین دختر نعش مانند قفلی.منوچهری. ت ...
[ مَ لِ ] (ع اِ) جایی که در آن چیزی درج می شود و درمی آید و فراهم می گردد. ج، موالج. (ناظم الاطباء). || مدخل. ج، موالج. (اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.