(وَ) [ په. ] (اِ.) ارزش، ارج.
فرهنگ فارسی معین
[ وِ رَ ] (اِ) وج. دارویی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان) (انجمن آرا). اگر ترکی. (ناظم الاطباء).
لغتنامه دهخدا
[ وَ جَ تَ ] (مص مرکب) برجستن. جستن به سوی بالا. در مقابل فروجستن. - امثال: تا توانی ورجه چون نتوانستی فروجه.
(وَ جَ) دست به ورجلا گذاشتن: (مص ل.) (عا.) داد و فریاد راه انداختن، جار و جنجال ایجاد کردن.
(وَ مَ) [ په ]۱- (ص.) ارجمند.۲- (اِ.) دارندة فرة ایزدی.
[ وَ مَ ] (ص مرکب) ارجمند. (یادداشت مؤلف): ورجمندی که از او ورج همی گیرد ورج نامداری که از او نام همی گیرد نام.لامعی. || دارندهٔ فرهٔ ایزدی. خداوند ارج. (فرهنگ فارسی معین): سام نریمان ...
[ وَ زَ دَ ] (مص مرکب) ورجلا زدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ورجلا زدن شود.
[ وَ جَ / جِ ] (اِ) به معنی آوارجه است که دفتر حسابهای پراکنده باشد. (برهان). رجوع به آوارجه شود.
[ اَ رَ ] (ع اِ مرکب) سُفره. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). کندوری. بساطالرحمة. (السامی فی الاسامی). کندوره. دستارخوان. دسترخوان. سماط. دست خوان. نَطع. سارق.
[ اَ رَ ] (اِخ) محدث است و از ابوجحیفهٔ صحابی روایت کند.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.