صمغ درختی به همین نام با طعمی تلخ که مصرف دارویی دارد؛ بهش؛ خشل؛ مقل ازرق؛ مقل مکی؛ مقل عربی؛ مقل یهود؛ راحةالاسد.
فرهنگ فارسی عمید
[ مُ قَ ] (ع اِ) جِ مُقلة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): به آب دولت تو رنگ داده باد وجوه به خاک درگه تو سرمه کرده باد مقل. مسعودسعد. و رجوع به مقلة شود.
لغتنامه دهخدا
[ مُ قِ ل ل ] (ع ص) اندک کننده. (غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اقلال شود. || اندک مال. (مهذب الاسماء): رجل مقل؛ مرد نیازمند درویش که در آن اندکی توانگری ب ...
[ مِ ] (ع اِ) غوک چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دو چوب که کودکان با آنها بازی کنند. مقلی [ مَ لا ] . (از اقرب الموارد). الک دولک. قَله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ مِ ] (ع اِ) تاوه. روغن گداز. (دهار). تاوه. ج، مقالی. (مهذب الاسماء). که قلیه بریان کنند در وی. مِقلی ََ. (منتهی الارب) (آنندراج). تابه. ج، مقالی. (ناظم الاطباء). ظرفی از مس و گویند از سفا ...
[ مِ ] (ع اِ) مقلاة. تابه. تاوه. روغن داغ کن. ماهی سرخ کن. ماهی تابه. ج، مقالی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
[ مِ ] (ع اِ) کلید. مقلید. ج، مقالید. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن). کلید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): سه نام از نامهای بزرگ عز اسمه که... مقلاد خیرات و مفتاح ...
[ مِ ] (اِخ) لقبی که دایهٔ منصور خلیفه در کودکی بدو داده بود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): طبیب گفت من در کتابهای ما خوانده ام که ملکی باشد نام او مقلاص برکنار دجله شهری بکند که تا قیامت ...
[ مِ ] (اِخ) نام مردی و او والد جد عبدالعزیزبن عمران بن ایوب امام از اصحاب شافعی است و او از بزرگان مالکیه بود و چون شافعی را دید مذهب او را پذیرفت. (از منتهی الارب).
[ مِ ] (ص نسبی) منسوب به مقلاص که از قرای جرجان است. (ازانساب سمعانی).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.