[ مَ کَ ] (ع اِ) برنشستنی از ستور. (منتهی الارب). اسب. آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی، اکثر به معنی اسب مستعمل است. (از غیاث) (آنندراج). اسب بارگی. باره. برنشستی. برنشست. برنشستنی. بارگیر ...
لغتنامه دهخدا
[ مُ رَکْ کَ ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی است از ترکیب. آمیخته. درپیوسته : کریمی به اخلاقش اندر مرکب بزرگی به درگاه او بر مجاور.فرخی. گفتم که مفرد است مرکب چگونه شد گفتا چنانکه میل کند ماده س ...
[ مَ کَ اَ تَ ] (مص مرکب) کنایه از تاختن و حمله کردن : مسلمانان در موافقت او مرکب انداختند و نیک بکوشیدند. (ترجمهٔ اعثم کوفی ص ۱۰۵).
[ مَ کَ دَ ] (مص مرکب) راندن مرکب. به حرکت درآوردن مرکوب. اسب راندن : به یغما ملک آستین برفشاند وز آنجا به تعجیل مرکب براند.سعدی. و رجوع به مرکب دوانیدن شود.
[ مُ رَکْ کَ تَ ] (مص مرکب) تهیهٔ مرکب کردن. دوده و سیاهی دوات درست کردن. || ترکیب کردن. پیوستن. پیوند دادن : ده انگشتت مرتب کرد بر کف دو بازویت مرکب ساخت بر دوش. سعدی (گلستان).
[ مَ کَ تَ ] (مص مرکب) برنشست قرار دادن. وسیلهٔ سواری ساختن. اقتعاد؛ ستور را مرکب خویش ساختن. (المصادر زوزنی).
[ مُ رَکْ کَ خُ کُ ] (اِ مرکب) خشک کنندهٔ مرکب. جوهرخشک کن. ورق از جنسی بخصوص که بوسیلهٔ آن نوشته های با مرکب یا جوهر را خشک کنند. نشافه. رجوع به مرکب شود.
[ مُ رَکْ کَ خوا / خا ] (حامص مرکب) در اصطلاح موسیقی، چندمایگی.
[ مُ رَ ک کَ ] (اِ مرکب) محبره. دوات. دویت. (زمخشری). دوات دان.
[ مُ رَکْ کَ ] (نف مرکب) مرکب سازنده. آن که مرکب میسازد. آن که حرفهٔ او دودهٔ مرکب ساختن باشد.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.