(لِ لِ) (اِ.) = لکلکه: چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد.
فرهنگ فارسی معین
[ لَ لَ ] (اِ) سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک. (برهان) (آنندراج). لکلکه : بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی تا سخنها همه از جان مطهر گویند.مولوی.
لغتنامه دهخدا
[ لَ لَ بَ چَ / چِ ] (اِ مرکب) بچهٔ لکلک : هست بر لکلک ز جیلان و بقم منقار و پای پس چرا گشت آبنوسین هر دو پر لکلک بچه. سوزنی.
[ اِ نُ غَ نْ نا مِلْ کِ ] (اِخ) از مردم کوفه، معاصر ابن کناسه. و کتاب النسب و کتاب الملح از اوست. (ابن الندیم).
[ اِ نُلْ ؟ ] (اِخ) علی بن محمد. از ادبا و شعرای مائهٔ هفتم هجری. پاره ای تعلیقات و مجموعه ای چند و قطعاتی از اشعار داشته. وفات او به ۷۰۳ هـ .ق . بوده است.
[ اِ نُلْ کَ ] (اِخ) فقیه و محدث. او راست: کتاب ناسخ القرآن و منسوخه. کتاب احکام القرآن و آنرا از ابن عباس روایت کرده است. (ابن الندیم).
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) ابن ابوکلثم لسان الحمره. خطیبی است از عرب، بلیغ و نساب و نام وی عبداللََّه بن حصین یا ورقاءبن اشعر.
[ اَ بُلْ ؟ ] (اِخ) ورقاءبن اشعر. رجوع به ابوالکلاب بن لسان الحمره شود.
(~. کَ) [ ع. ]۱- (ص مر.) پرسخن.۲- (اِمر.) کُنیة زاغ است به مناسبت زیاد آواز خواندنش.
[ اَ بُلْ کِ ] (اِخ) النمری. یکی از فصحای عرب. (ابن الندیم).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.