۱. مادۀ سفیدرنگی که از حل شدن مواد شوینده در آب پدید میآید. ۲. مادۀ سفیدرنگی که هنگام عصبانیت، غش، صحبت کردن، و مانند آن از دهان خارج میشود. = کفِ دریا: ۱. (زیست ...
فرهنگ فارسی عمید
۱. (زیستشناسی) سطح بیرونی دست یا پا. ۲. [جمع: کُفوف] دست. ۳. [جمع: کُفوف] سطح چیزی: کف اتاق. ۴. [قدیمی] کفۀ ترازو. = کف رفتن: (مصدر متعدی) [مجاز] ربودن و دزدیدن؛ بهتردستی چ ...
۱. (ادبی) در عروض، انداختن حرف هفتم ساکن از فاعلاتن یا مفاعیلن که فاعلاتُ یا مفاعیلُ بماند. ۲. [قدیمی] بازداشتن.
[ کُ ] (اِ) درخت زیزفون، در اصطلاح زبان دیلمان و لاهیجان. (از جنگل شناسی ساعی ج ۱ ص ۱۷۹). و رجوع به همین کتاب و زیزفون شود.
لغتنامه دهخدا
سنگ آتشفشانی شیشهای پرحفره با رنگ روشن که به علت سبکی در سطح آب شناور میشود|||متـ . پوکه pumice, pumicite, pumice stone [زمینشناسی]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ کَ فِ اَ ذَ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کف الاجذم. رجوع به کف الاجذم شود.
۱. کف دست رنگشده. ۲. (نجوم) ستارهای سرخرنگ در جانب شمال که قدما معتقد بودند هرگاه به دایرۀ نصفالنهار برسد دعا مستجاب میشود: بر استقامت حال تو بر بسیط زمین / ...
آنکه از دیدن خطهای کف دست کسی از وضع و حال و آیندۀ او خبر میدهد.
[ کَ فْ فِ خَ ] (اِخ) کف الخضیب. رجوع به کف الخضیب شود.
[ کَ فِ دَرْ ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زبدالبحر. (برهان). رجوع به زبدالبحر شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.