[ کُ پِ ] (اِخ) منجم مشهور از مردم لهستان و اوست که پس از ابوریحان بیرونی قائل به مرکزیت خورشید و متحرک بودن زمین شد و نظام بطلمیوس را نسخ کرد. (یادداشت مؤلف). در نوزدهم فوریه سال ۱۴۷۳ م. ...
لغتنامه دهخدا
[ کَ پَ رَ / رِ ] (اِ) کفک. کپک. کره. کلاش. (یادداشت مؤلف). || شوخ برهم نشسته. (یادداشت مؤلف). چرکی که روی اشیاء بندد. (فرهنگ فارسی معین). کوره. کبره. پینه. شغه. شوغه. آنچه بر پشت دست و ...
[ کَ پَ رَ / رِ بَ تَ ] (مص مرکب) شوخ گرفتن روی زخم و پوست دست و مانند آن. شوخگین شدن. کوره بستن. پینه بستن. شوغه بستن. کبره بستن. رجوع به کبره بستن شود.
[ کَ پَ رَ / رِ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب) چیزی که کپره گرفته باشد. کپک زده. سفیدک زده. کره زده. کلاش گرفته. متکرج. اورگرفته. اورزده. رجوع به کپک زده شود. || شوخ گرفته. پینه بسته.
[ ] (اِ) مرغ خانگی که از خایه کردن باز ایستد. (اوبهی).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.