[ تَ ] (مص) زراعت کردن. (برهان) (انجمن آرا). فلاحت کردن. تخم افشاندن. بذرافشانی. پراکندن تخم. درخت و نهال نشاندن. کشتن. کاریدن. (زمخشری). کشت کردن. غرس کردن : بدان زایند مردم تا که میرند ...
لغتنامه دهخدا
[ تَ ] (ص لیاقت) آنچه لایق کاشتن باشد: گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است بگذاشتنی است هر چه در عالم هست الا فرصت که آن نگهداشتنی است.اوحدی.
[ بَ تَ ] (مص مرکب) تخم کاشتن. کشت نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به کاشتن شود.
[ تُ تَ ] (مص مرکب) تخمکاری. کاشتن تخم. تخم افشانی. تخم کِشتن. زراعت : هر دم از شاخ زبانم میوهٔ تر می رسد بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی. سعدی.
[ تَ ] (مص مرکب) (اصطلاح عوام) کاری را نیکو انجام دادن. || گاه، تمسخر و توهین را بکار رود: «به به! شیرین کاشتی!».
[ تَ ] (ص لیاقت) که قابل کاشتن نیست. که کاشتنی نیست. مقابل کاشتنی. رجوع به کاشتنی شود.
[ نَ تَ ] (ص لیاقت) که ازدرِ کاشتن نیست. بذر و دانه ای که برای کاشتن مناسب نیست. زمینی که برای کشت و زرع مناسب نیست.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.