[ دَ لِ ] (ع ص) سیف دلق؛ شمشیر که به آسانی برآید از نیام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دالق. رجوع به دالق شود. || تیززبان. (غیاث).
لغتنامه دهخدا
[ دُ لُ ] (ع ص، اِ) جِ دَلوق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دلوق شود.
[ دَ ] (اِ) در بیت ذیل از مولوی مخفف دلقک است که نام مسخره ای است معروف : که ز ده دلقک بسیران درشت چند اسپی تازی اندر راه کشت جمع گشته بر سرای شاه خلق تا چرا آمد چنین اشتاب دلق.
[ دَ ] (نف مرکب) دلق پوشنده. پوشندهٔ دلق. که دلق پوشد. || که دلق پوشیده است. پوشیده دلق. آنکه لباس مندرس پوشیده است. (ناظم الاطباء). || درویش و زاهد. (آنندراج). گوشه نشین. (ناظم الاطبا ...
[ دَ ] (حامص مرکب) عمل پوشیدن دلق. حالت و چگونگی دلق پوش : تا مگر دلق پوشی جسدم طلق ریزد بر آتش حسدم.نظامی.
[ دَ ] (ع ص) ناقة دلقاء؛ شتر مادهٔ دندان ریخته از پیری که چون آب خورد از دهنش بیرون افتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سیف دلقاء؛ شمشیر به آسانی برآینده از نیام. (منتهی الارب). و ...
[ دِ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر، با ۱۱۸ تن سکنه. آب آن از رودخانهٔ قره سو و چشمه و محصول آن غلات و سردرختی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۴).
[ دِ قَ ] (اِخ) دهی معمور و مسکون بوده است به بیهق. (از تاریخ بیهق ص ۱۲۸).
[ دِ قَ ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهٔ شهرستان نیشابور. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ۹).
[ دِ قَ ] (اِخ) جماعتی از مشاهیر بیهق هستند که نسبت آنان به دیه دلقند است و شرح حال برخی از آنان در تاریخ بیهق آمده است. رجوع به تاریخ بیهق ص ۱۲۸ شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.