[ دِ رَ نُ / نِ / نَ دَ ] (مص مرکب) درنگی کردن. کندی کردن. آهستگی کردن. تأخیر کردن. تدکل. فشل. هلهلة. (منتهی الارب ): هنبتة؛ سستی و درنگی نمودن در کار. عوق، عوقة، عیق؛ درنگی نماینده. (من ...
لغتنامه دهخدا
[ دَ / دِ رَ دَ ] (مص) به بانگ درآمدن. (ناظم الاطباء). صدا کردن تار و ساز و گرز و شمشیر. ترنگیدن. و رجوع به درنگ [ دَ / دِ رَ ] شود.
[ دْرَ / دِرَ ] (اِخ) نامی است که در قدیم به سرزمین سیستان می دادند. (از یسنا ص ۶۱).
[ رَ ] (ص نسبی) منسوب به شیدرنگ و از پیروان او. رجوع به شیدرنگ شود.
[ رَ ] (اِخ) فرقهٔ پیرو شیدرنگ. رجوع به شیدرنگ شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.