(خُ) (حامص.)۱- نیکی، خوبی.۲- شادمانی.
فرهنگ فارسی معین
(دَ) [ په. ] (مص ل.) خشک شدن، خشکیدن.
خشک شدن؛ خشکیدن: بخوشید سرچشمههای قدیم / نماند آب جز آب چشم یتیم (سعدی۱: ۵۸).
فرهنگ فارسی عمید
[ دَ ] (ص لیاقت) قابل خوشیدن. قابل خشک شدن. (یادداشت مؤلف).
لغتنامه دهخدا
(دِ) (ص مف.) خشک شده، خشکیده.
خشکشده؛ خشکیده: شکوفه گاه شکفتهست و گاه خوشیده / درخت وقت برهنهست و وقت پوشیده (سعدی: ۹۸).
[ دَ / دِ ] (حامص) پژمردگی. (یادداشت مؤلف): ذُبْلَة؛ خوشیدگی لب از تشنگی. (منتهی الارب).
[ خُ ] (اِخ) دهی است از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در شمال باختری دهلران و شمال خاوری راه شوسهٔ دهلران به نصریان. کوهستانی با آب و هوای گرمسیری و ۲۰۰ تن سکنه. ساکنان این محل از طایفه ...
[ اَ خَ ] (اِ) اهل حرفت. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ شعوری). یکی از چهارقسم است از اقسام مردم که جمشید قرار داده بود و آن چنان است که جمشید طوایف انام را بر چهار قسم کرد: اول را کاتوزی نامید ...
[ دَ خوَ / خُ ] (حامص مرکب) سهل الحصولی. آسان بدست آیی. زبونی. ملعبگی : تو پنداری که با تو من باشم شاد زین دستخوشی منت که آگاهی داد.فرخی. || مسخرگی.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.