(حَ رِ) (اِفا. ص.) پاسبان، نگاهبان.
فرهنگ فارسی معین
[ حَ رَ ] (ع مص) دیر زیستن. (منتهی الارب).
لغتنامه دهخدا
[ حَ رَ ] (ع اِ) جِ حارس. جِ حَرَسی. نگاهبانان درگاه سلطان. (منتهی الارب). رقیبان. پاسبانان. || در فارسی بجای مفرد نیز بکار رفته است. پاسبان. رقیب : هر زمانش از رشک و غیرت پیش و پس صدهزا ...
[ حَ رَ ] (اِخ) نام قریه ای است در جانب شرقی مصر. (سمعانی). و بعضی گفته اند نام محله ای است به مصر. (معجم البلدان).
[ حَ رَ سَلْ لا هُ دَ لَ تَ هْ ] (ع جملهٔ فعلیهٔ دعایی) خدا دولتش را حفظ کناد. دعائی است که پس از ذکر نام پادشاهان و امراء بزرگ می نوشتند: فخرالدوله و فلک الامه حرس اللََّه دولته و مهجته. ...
[ حَ رَ تا ] (اِخ) دهی است به باب دمشق. رجوع به حرستا شود.
[ حِ سِ / حَ سَ ] (ع اِ) زهر. (منتهی الارب). سم. || مرگ. (منتهی الارب). موت. || گوشه. (منتهی الارب). زاویة.
[ حَ رَ ] (اِخ) احمدبن رزق اللََّه بن ابی جراح حرسی. از یونس بن عبدالاعلی روایت دارد و در ۲۴۶ هـ . ق. درگذشت. (معجم البلدان).
[ مُ تَ حَ رْ رِ ] (ع ص) خود را پاس دارنده. (آنندراج). آگاه و هوشیار و خبردار و عاقبت اندیش و دوراندیش. (ناظم الاطباء). || پرهیزگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تحرس شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.