معنی

۱. قطعه‌ای فلزی مانند میخ با دنده‌های مارپیچی که با پیچ‌گوشتی یا آچار پیچانده و بازوبسته می‌شود. ۲. قسمتی از معبر که با انحراف سیر مستقیم خود باعث تغییر مسیر معبر می‌شود. ٣. قطعه‌ای گَردان در برخی وسایل برقی برای خاموش و روشن کردن یا برخی تنظیمات. ٤. (زیست‌شناسی) هر گیاهی که به درخت یا چیز دیگر بپیچد و بالا برود: پیچ امین‌الدوله، پیچ برفی. ٥. هریک از خَم‌های چیزی؛ خمیدگی؛ خم‌وتاب: به جعدش اندر سیصد‌هزار پیچ و گره / به‌جای هر گره او شکنج و حلقه هزار (فرخی: ۱۰۹). ٦. (موسیقی) مثنوی در افشاری از متعلقات دستگاه شور. ٧. (بن مضارعِ پیچیدن) = پیچیدن ٨. پیچیده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): سؤال‌پیچ، کاغذپیچ. ٩. هرچیزی که مانندِ حلقه به دور چیزی می‌پیچند؛ پیچنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): پاپیچ، مچ‌پیچ. ١٠. حلقه. ١١. [قدیمی، مجاز] کجی؛ ناراستی؛ انحراف. ١٢. [قدیمی، مجاز] صعوبت؛ دشواری. * پیچ‌پیچ: پیچ‌در‌پیچ؛ پیچ‌برپیچ؛ پرپیچ؛ پرپیچ‌وخم. * پیچ خوردن: (مصدر لازم) ۱. پیچیدن. ۲. پیچ‌وتاب پیدا کردن. ۳. خمیدگی پیدا کردن؛ پیچیدگی پیدا کردن. ۴. پیچیدن و جابه‌جا شدن رگ، پی، یا استخوان. * پیچ دادن: (مصدر متعدی) چیزی را در جای خود یا در چیز دیگر چرخاندن؛ پیچاندن؛ پیچانیدن؛ تاب دادن. * پیچ‌وتاب: گردش چیزی به دور خود؛ پیچ‌وخم؛ پیچیدگی. * پیچ‌وخم: ۱. چین‌وشکن. ۲. پیچ‌وتاب.