(بُ خُ) (ص.)۱- رنگ خاکستری سیر.۲- هر چیز به رنگ خاکستر.
فرهنگ فارسی معین
دارای اشتهای زیاد برای غذا؛ بااشتها؛ پُرخور. * بخورونمیر: [عامیانه] مقدار بسیار کم غذا یا پول که بهسختی خوراک و معاش شخص را تٲمین میکند؛ خوراک اندک.
فرهنگ فارسی عمید
[ بَ ] (ع اِ) آنچه بدان بوی دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه بدان بوی دهند و بوی خوش پراکنده کند. (ناظم الاطباء). هرچه بوی دود آن گرفته شود از صمغها و چیزهای خوشبو. (از اقرب الموارد). آ ...
لغتنامه دهخدا
[ بِ / بُ خوَ رُ / خُرُ نَ ] (ص مرکب) مقداری از غذا که فقط برای ادامهٔ زندگی کفایت کند. (فرهنگ فارسی معین). رزق و روزی بسیار قلیل. قوت لایموت. قوت روزگذار: اقل مایقنع از خور. - روزی بخور و ...
[ بَ / بُ رُلْ بَ بَ ] (ع اِ مرکب) یقطوم. سرغیند. سرغنت. بخور مورسکة. بخور مورشکة. (لکلرک). سرغند. اسرغنت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تاسرغنت شود.
[ بَ / بُ رَ / رِ ] (اِ مرکب) ظرفی که در آن بخور ریزند. (ناظم الاطباء). || نافهٔ مشک. (آنندراج).
[ بُ رَ ] (اِ) ارژن. (فرهنگ فارسی معین). نامی است که در شیراز به ارژن دهند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ارژن شود. || بادام کوهی. (یادداشت مؤلف). نامی است که در فارس به بادام دهند. (از جنگل ...
[ بُ دَ / دِ ] (ن مف) مصروع و هراسیده شده. (ناظم الاطباء). دیوزده و پری زده و آسیب زده. (آنندراج).
(خُ)۱- (مص مر.) آب خوردن.۲- (اِمر.) آبخور، آبشخور.۳- بهره، نصیب.
[ خوَ / خُ ] (اِ مرکب) ظرف آب خوردن. مشربه. آبخواره. آبخور. || شارب (موی سبلت). || نوعی از دهنهٔ اسب که هنگام آب دادن بر دهان او زنند.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.