[ سَ مَ ] (ع اِ) ماهی. ج، اسماک، سموک. (غیاث) (آنندراج): نگویم دد و دام و مور و سمک که فوج ملایک بر اوج فلک.سعدی. || (اِخ) در فارسی اکثر به معنی آن ماهی مستعمل میشود که زیرزمین است و بر ...
لغتنامه دهخدا
[ سَ ] (اِخ) ناحیه ای است از ولایت بدخشان. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری از بدخشان. (ناظم الاطباء): خبر رسید که اندر نواحی سمکار سر حصاری کرده ست با ستاره قران. مختاری غزنوی (از ...
[ سَ مَ کَ ] (ع اِ) یک ماهی. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود. || (اِخ) نام برجی است در آسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به سمک شود.
[ سُ مُ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه. دارای ۱۹۰ تن سکنه است. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج ۴).
اسم: سمکنان (پسر) (فارسی) معنی: از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور ایرانی در نبرد کیخسرو با افراسیاب
فرهنگ واژگان اسمها
[ ئُسْ سَ مَ ] (ع اِ مرکب)داءالحیة. بیماری پوست که در آن جلد حالت شاخی گیرد و خشک و پوسته پوسته شود چون فلس ماهی.
[ غِ ئُسْ سَ مَ ] (ع اِ مرکب) سریشم ماهی. سریشم ماهی شیمر. رجوع به غراء شود.
[ تِ لُسْ سَ مَ ] (ع اِ مرکب) لاغیه است. ماهی زهرج. (تحفهٔ حکیم مؤمن). رجوع به قاتل الحیتان شود.
[ مُ مَ ] (ع اِ) آسمانها. مسموکات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسموکات شود.
[ گُ سَ مَ ] (اِ مرکب) دارکوب. (یادداشت مؤلف).
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.