(سَ) [ ع. ] (اِ.) ابر، واحد سحابه. ج. سحایب.
فرهنگ فارسی معین
ابر.
فرهنگ فارسی عمید
[ سَ ] (ع اِ) ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء): یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آ ...
لغتنامه دهخدا
[ سَ ] (اِخ) نام دهی در نوزده فرسخی میانهٔ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامهٔ ناصری گفتار۲ ص ۲۳۹).
[ سَ بُلْ بَ ] (ع اِ مرکب) اسفنج. (تحفهٔ حکیم مؤمن) (منتهی الارب).
[ سَ نَ ] (ص مرکب) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج). رجوع به سحاب کف شود.
[ سَ ک ] (ص مرکب) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج). سحاب کف. جود و سخا بخشش و عطا. (مجموعهٔ مترادفات ص ۱۱۳).
[ سُ بَ ] (ع اِ) باقی آب در چاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماندهٔ آب در غدیر. (اقرب الموارد).
(سَ ب یا بَ) [ ع. سحابة. ] (اِ.)قطعهای از ابر.
[ سَ ] (اِخ) استرآبادی. لطفعلی بیک آذر آرد: از جملهٔ ارباب صلاح و اصحاب فلاح است، مدتی سالک طریق نظم بود، آخرالامر بعد از مجاورت آستانهٔ رضویه بتحصیل علوم و تنبیه و تهذیب اخلاق حسنه پرداخ ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.