هزارمیخ
معنی
[ هَ / هِ ] (ص مرکب، اِ مرکب)
خرقهٔ درویشان که بخیهٔ بسیار بر آن زده
باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند.
(برهان). نوعی از لباس فقرا که به رشته های
گنده جابه جا دوزند. (غیاث):
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درعش از بسی سوفال.
زینبی.
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
دلق هزارمیخ شب آنِ من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم.
خاقانی.
ازبهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزارمیخ ز سر برکشیده اند.خاقانی.
|| کنایه از آسمان پرکواکب است. (برهان).
کنایه از فلک باشد. (انجمن آرا). به این معنی
شاهدی یافت نشد و گویا از همان ابیات
خاقانی این معنی مستفاد شده، در صورتی که
خاقانی آسمان را به دلق هزارمیخ تشبیه کرده
است.