[ هَ / هِ ] (ص مرکب، اِ مرکب) خرقهٔ درویشان که بخیهٔ بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. (برهان). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. (غیاث): چو پشت قنفذ ...
لغتنامه دهخدا
[ هَ / هِ ] (ص نسبی، اِ مرکب) هزارمیخ. (برهان). جبهٔ درویشان : دلقش هزارمیخی چرخ و به جیب چاک بازافکنش ز نور و فراویزش از ظلام. خاقانی. تیغ یک میخ آفتاب گذشت جوشن شب هزارمیخی گشت.نظامی. چ ...
[ هَ / هِ رُ ] (ص نسبی، اِ) هزارم. تعدادی که پس از نهصدونودونهم و پیش از هزارویکم قرار گیرد. رجوع به هزارم شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.