معنی

[ هامْ رَ / رِ ] (ص) هاموار. برابر. یکسان و هموار. بدون پستی و بلندی. رجوع به هاموار و هموار شود. || (ق) پیوسته. همواره. همیشه. هماره. دایم. مدام : پری رویان گیتی هامواره شده بر بزمگاه او نظاره. فخرالدین اسعد گرگانی. ز شاخی خشک گشته هامواره به شاخی بار او ماه و ستاره. فخرالدین اسعد گرگانی. جوابش داد زرد از پشت باره به بخت شاه شادم هامواره. فخرالدین اسعد گرگانی. وگر بی آسمان بودی ستاره فلک بی نور بودی هامواره. فخرالدین اسعد گرگانی.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.