(اِ) تلفظی از پول در لهجهٔ لری: اگر زاقی کنی زیقی کنی پیل دادم میخورمت.
لغتنامه دهخدا
(اِخ) نام موضعی به نور مازندران. (سفرنامهٔ رابینو بخش انگلیسی ص ۱۱۱).
(اِخ) نام موضعی حدود اترار. (حبیب السیر چ خیام ج ۳ ص ۵۳۲).
(اَ کَ دَ) (مص م.)۱- کنایه از: عاجز کردن.۲- ترک غرور کردن.
فرهنگ فارسی معین
قوی و نیرومند که پیل را بر زمین بزند؛ پیلافکن.
فرهنگ فارسی عمید
(اِمر.) پیلوار، آن مقدار که بر پشت پیل حمل شود.
همقد و بالای پیل؛ تنومند و قویهیکل مانند پیل.
نوعی پیل خوردگی که در آن فلز یا آلیاژ، معمولا قسمت آند پیل، بیشتر تحت تنش قرار میگیرد [خوردگی]
واژههای مصوب فرهنگستان
[ دَ ] (اِ مرکب، ق مرکب) پیلی پس پیلی. فیلی بدنبال فیل دیگر. پیلان بصف. پیلان بسیار: طناب نوبتی یک میل در میل بنوبت بسته بر در پیل در پیل.نظامی.
نوعی پیل گالوانی که در آن براثر اُکسید شدن سوختی مثل متانول، برق تولید میشود [فیزیک]
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.