معنی

[ سِ ] (حامص مرکب) ناشکری. نمک بحرامی. بی وفائی. (ناظم الاطباء). کفر. کفران. کفران نعمت. کافرنعمتی. نمک ناشناسی. نمک کوری. بطر: دگر آنکه مغزش بود پرخرد سوی ناسپاسی دلش ننگرد.فردوسی. هرآنکس که او راه یزدان گزید سر از ناسپاسی بباید کشید.فردوسی. از او گر پذیری بافزون شود دل از ناسپاسی پر از خون شود.فردوسی. وفاداری کن و نعمت شناسی که بدفرجامی آرد ناسپاسی.سعدی. دوام دولت اندر حق شناسی است زوال نعمت اندر ناسپاسی است.؟ ناسپاسی به فعل کافور است کآن همه بوی مشک برباید.؟

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.