[ اِ فَ ] (ص مرکب، اِ مرکب) سِفَهْسالار. سپهسالار. سپاه سالار. سردار: خالد بمدینه اندر آمد بر جمازه نشسته و قبائی کرباسین سیاه پوشیده و در زیر آن زره و شمشیری حمایل کرده و عمامهٔ سرخ بر سر ...
لغتنامه دهخدا
[ اِ فَ ] (ص نسبی) منسوب به اسفهسالار. || (حامص مرکب) سمت اسفهسالار. سرداری سپاه : عبیداللََّه بن زیاد شمربن ذی الجوشن را بخواند و گفت عمر با حسین محابا میکند اگر حرب نکند سپا ...
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.