معنی

[ مَ ] (ع اِ) (از «ل و ذ») اندخسواره. (دهار). پناه. (نصاب). پناه جای. (منتهی الارب). جای پناه. (غیاث) (آنندراج). ملجأ و پناهگاه و جای پناه و جای امن و پناه. (ناظم الاطباء). ملاز. کهف. معاذ. مأوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): نیکبختان را بنایی نیکبختی را سبب پادشاهان را ملاذی پادشاهی را روان. فرخی. از بدخویی او بود که من از صحبت او ملاذ جستم. (فارسنامهٔ ابن البلخی ص ۷۶). نشاط را همه در مجلس تو باد مقام ملوک را همه بر درگه تو باد ملاذ. مسعودسعد. هم سیاست پادشاهان را در ضبط ممالک بدان ملاذ تواند بود. (کلیله و دمنه). همگی ارباب هنر و بلاغت پناه و ملاذ جانب او شناختندی. (کلیله و دمنه). خدای است در هر عنایی معینم خدای است در هر بلایی ملاذم.سنائی. به حکم آنکه ملاذی منیع از قلهٔ کوه گرفته بودند. (گلستان). بعد از تو ملاذ و ملجأم نیست هم در تو گریزم ار گریزم. (گلستان). || قلعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.