معنی

[ مُ رَکْ کَ ] (ع ص، اِ) نعت مفعولی است از ترکیب. آمیخته. درپیوسته : کریمی به اخلاقش اندر مرکب بزرگی به درگاه او بر مجاور.فرخی. گفتم که مفرد است مرکب چگونه شد گفتا چنانکه میل کند ماده سوی نر. ناصرخسرو. و چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای مهمات خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی. (کلیله و دمنه). وجود هرکه نگه میکنم ز جان وجسد مرکب است تو از فرق تا قدم جانی.سعدی. مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد مرکب از این چار طبع است مرد.سعدی. - جهل مرکب؛ مقابل جهل بسیط. مقابل علم. نادانی کلان و فاحش. (ناظم الاطباء). جهلی که صاحب آن از جهل خود آگاه نباشد. اعتقاد جازم غیر مطابق با واقع : آنکس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند. عبدالواسع جبلی. - عضو مرکب؛ اندام پیوسته. الاعضاء الآلیة. رجوع به آلیه شود. - مرکب کردن؛ مرکب ساختن. ترکیب کردن. پیوستن. پیوند دادن : ده انگشت مرتب کرد بر کف دو بازویت مرکب ساخت بر دوش. سعدی (گلستان). - مزاج مرکب؛ آمیخته از تری و خشکی و گرمی و سردی : آنگاه او بداند که مرکب است از چهار چیز. (تاریخ بیهقی ص ۹۵). || چیزی اندر چیزی نشانده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانند نگین در انگشتری و پیکان در تیر. (ناظم الاطباء). || دارو به مرهم نهاده. (دهار). دارویی که از چند جزء ترکیب شده باشد. مقابل بسیط. - مرکب القوی؛ مفردات ادویه که دارای قوای مختلف باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). || اصل و نسب چیزی: فلان کریم المرکب؛ یعنی کریم الاصل. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). || حیوانی که نسل آن آمیخته باشد. (ناظم الاطباء). || آن که اسبی را بعاریت به او بدهند تا با آن بجنگد و نصف غنیمت را به عاریت دهنده بدهد. (از اقرب الموارد) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). اسپ عاریت گیرنده بر نصف غنیمت. (منتهی الارب). || سیاهی نوشتن که در دوات انداخته بدان کتابت کنند. (غیاث) (آنندراج). اسم فارسی مداد است. (فهرست مخزن الادویه). حبر. مداد. دوده. نقس. سیاهی. دوده. دودهٔ مرکب. نقس. انقاس. خض. خضاض. زکاب. زگاب. زگالاب. سیاهی. شاید در اصل دودهٔ مرکب بوده چنانکه امروز نیز گویند «مثل دودهٔ مرکب» یعنی سخت سیاه، به کسی که به خفقان رنگ چهره اش سیاه شده باشد. ولی در زوزنی می آید التنقیس، دوات را نقس مرکب کردن. و از این چنین برمی آید که اصل مرکب نقس مرکب است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). کلمهٔ مرکب را سابقاً یا لااقل تا زمان سعدی دوده می گفته اند یا هنوز میتوانسته اند بگویند: آتش به نی قلم درافتاد وین دوده که میرود دخان است و بعدها به شهادت این تعبیر مثلی که هنوز وقتی کسی یا چیزی را به کثرت سیاهی صفت کنند گویند «مثل دودهٔ مرکب» چون دوده را مثلاً با زاج و مازو و صمغ و نبات تکمیل و بهتر کرده اند به آن دودهٔ مرکب گفته اند و رفته رفته در استعمال دوده را انداخته اند و برای سهولت استعمال مرکب گفته اند. (در دستور ساختن مرکب گفته اند): همسنگ دوده زاج است همسنگ هر دو مازو همسنگ هرسه صمغ است آنگاه زور بازو. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مثل مرکب؛ سخت سیاه. خون یا رنگ و روی بیماری یا خشم آلوده ای یا لبهای سیاه شده از غلظت خون یا چای پرمایه. || در اصطلاح دستور زبان، یکی از دو قسم لفظ موضوع لفظ مرکب است. و لفظ مرکب آن است که جزء لفظ دلالت بر جزء معنی کند.در مرکب شرط است که لفظ و معنی هر دو دارای جزء باشند و جزء لفظ دال بر جزء معنی باشد و دلالت هم مقصود باشد پس حسنعلی نام یک شخص لفظ مفرد است با اینکه دو جزء دارد چه از «حسن» افادهٔ معنی نیکو و از «علی» بلند اراده نمی شود. مرکب که از جزء لفظ معنی اراده شود بر پنج قسم است: مرکب اسنادی چون قام زید، و مرکب اضافی چون غلام زید، مرکب تعدادی چون خمسة عشر، و مرکب مزجی چون بعلبک و مرکب صوتی چون سیبویه. (از تعریفات جرجانی). مرکب یا جمله است یا غیر جمله. مرکب جمله مثل تأبط شراً و شاب قرناها. مرکب غیر جمله یا غیر مضاف است مثل حضرموت و سیبویه و یا مضاف است، و مضاف نیز با أب است چون ابومحمد و یا اُم است مثل ام قار و یا ابن است مثل ابن دایه و یا ذو به معنی صاحب است مثل ذویزن و یا ذات است (در مؤنث) مثل ذات اوشال و یا هیچیک از این انواع نیست مثل عبداللََّه و ربیعة الفرس. (یادداشت مرحوم دهخدا). - مرکب تام و غیرتام؛ مرکب تام آن است که سکوت برآن صحیح باشد یعنی برای افاده نیازی به لفظی دیگر نباشد چون «زید قائم» و «السماء فوقنا» و مرکب غیرتام آن است که سکوت بر آن جایز نباشد و آن یا تقییدی است در صورتی که دومی قید باشد نخستین را چون «الحیوان الناطق» و یا غیرتقییدی است چون «فی الدار» که مرکب از اسم و ادات است، و چون قد قام در «قد قام زید» که مرکب از کلمه و ادات است. اما مرکب تام که محتمل صدق و کذب باشد چون شامل حکم باشد «قضیه» است و چون احتمال صدق و کذب در آن رود «خبر» است و چون افادهٔ دلیل کند «اخبار» است و چون جزئی از دلیل باشد «مقدمه» و چون از دلیل طلب شود «مطلوب» است و چون از دلیل ناشی گردد «نتیجه» است و چون در علم باشد و دربارهٔ آن سؤال گردد «مسأله» است بنابراین ذات آن واحد است و اختلاف عبارات به سبب اختلاف اعتبارات باشد. (از تعریفات جرجانی). - مرکب تقییدی؛ مرکبی است که صفت موصوف باشد چون رجل قائم یا مضاف الیه چون غلام زید. (از غیاث). و رجوع به مرکب تام شود. - مرکب غیرتام. رجوع به مرکب تام شود. || در اصطلاح فلسفی، آنچه را از دو یا چند جزء تألیف شده باشد مرکب گویند و مرکب ضد بسیط است. و آن بر چند قسم است: آنچه مرکب باشد از اجسام مختلفةالحقایق بحسب حقیقت، و آن بر دو قسم است: مرکب تام و ناقص. مرکب تام مرکبی است که او را صورت نوعیه باشد که حافظ نوع و ترکیب آن باشد در مدت زیادی مانند موالید. مرکب ناقص مرکبی است که او را صورت نوعیه که حافظ ترکیب آن برای مدت زیادی است نباشد مانند حوادث جوی و غیره. و مرکب یا حقیقی است و یا غیرحقیقی. مرکب حقیقی آن بود که میان اجزای آن حاجتی به یکدیگر باشد و به عبارت دیگر هریک از اجزاء به یکدیگر نیاز کامل داشته باشند تا از ترکیب آنها حقیقت واحده ای درست شود چنانکه از ترکیب چند داروی مفرد یک دارو پدید آید دارای خاصیت مخصوص. و غیر حقیقی از آن است که از اجزاء برحسب صورت و ظاهر ترکیب یابند. (از فرهنگ علوم عقلی از شرح منظومه و کشاف و شفا). و رجوع به مرکبات و مرکبه شود. - مرکب خارجی؛ مرکب از ماده و صورت خارجی را مرکب خارجی گویند. (فرهنگ علوم عقلی). || نوعی از ثمر که ترنج و نارنج پیوند کنند. (آنندراج). ظاهراً نام قسمی از نارنج و ترنج و فتابی و دارابی و توسرخ و پرتقال و لیمو و نارنگی بوده است سپس به غلبه همهٔ انواع را به مرکبات خوانده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع شود به هرمزدنامه چ پورداود، ص ۶۶ و ۶۷. هیأت جمع کلمه یعنی «مرکبات» به دسته ای از درختهای تیرهٔ سدابیان که موسوم به دستهٔ مرکبات هستند اطلاق میشود میوه های این دسته از قبیل نارنج، ترنج، نارنگی بادرنگ و دارابی و پتابی و لیمو و توسرخ و توسبز است. اما با توجه به شواهد ذیل : روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغمها بیک روز دیدم که ذکر می رود و هی هذه: گل سرخ، نیلوفر، نرگس، ترنج، نارنج، لیمو، مرکب، سیب،یاسمن شاه، اسپرغم، انار، امرود... (سفرنامهٔ ناصرخسرو ص ۹۲). آمل از اقلیم چهارم باشد... طهمورث ساخت و مجموع میوه های سردسیری و گرمسیری از موز و جوز و انگور و خرما و نارنج و ترنج و لیمو و مرکب و غیره فراوان باشد. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهٔ سوم ص ۱۶۰). گر مرکب پرورش در سرکه یافت همچو بالنگ عسل پرورد نیست. بسحاق اطعمه (ص ۳۶). فندق و پسته خنجک و بزغنج با هلیک و مرکب و نارنج. شیخ آذری (از مجمع الفرس سروری ص ۴۴۹). حدیث زردی رویم به واسط ار گذرد نهال خامه دهد یک قلم مرکب بار. صائب (از آنندراج). چنین برمی آید که مرکب خود از این خانواده قسمی خاص باشد در ردیف لیمو و نارنج و ترنج و گویا پیوند یکی از این انواع با نوع دیگر آن باشد که با لغت «مرکب» از آن عنوان شده است و سپس برای همهٔ انواع هیأت «مرکبات» به صورت جمع بکار رفته و در این فرض کلمهٔ مرکبات معادل کلمهٔ سانسکریت نارنگه می شود که نام انواع مطلق درختان و میوه های این نوع است و معادل است با مفهوم «اگرومی» لغتی که در گیاه شناسی از برای تعیین درختان این جنس بکار میرود. (از هرمزدنامه ص ۶۶ و ۶۷). میوه ای پیوندی شبیه نارنگی از نارنج وترنج. رنگره. سنگتره و احتمالاً آنچه امروز پرتقال گفته می شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.