معنی

[ مَ ] (ع ص) ذبح کرده شده. (منتهی الارب). کشته شده به طریق ذبح. (ناظم الاطباء). قتیل. (متن اللغة). گلوبریده. نعت مفعولی است از ذبح. || حلال. (منتهی الارب). روا. (یادداشت مؤلف): کل شی ء فی البحر مذبوح؛ ای لایحتاج الی الذابح. (منتهی الارب)؛ ای حلال اکله و لایحتاج الی الذبح والذابح. (یادداشت مؤلف). || مذبوح بها؛ درازلحیه. (منتهی الارب). مذبوح؛ آنکه زیر زنخ وی از ریش پوشیده بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ذبح. ذبیح. آنچه که آمادهٔ ذبح شده است. (متن اللغة). - حرکت مذبوح؛ حرکتی که مرغ یا جانور ذبح شده در آخرین لحظات حیات انجام دهد. کنایه از کوشش بیفایده. (از فرهنگ فارسی معین). حرکتی بدرد. حرکتی نه به اراده. جنبشی بی اراده و بی نتیجه و بی امیدواری. (یادداشت مؤلف). تلاشی از روی کمال یأس و بیهوده. رجوع به مذبوحانه شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.