[ دَ ] (مص مرکب) بجای ماندن. بازماندن : آنجا که یک مصلحت خداوند سلطان باشد در آن بندگان دولت را هیچ چیز باقی نماند. (تاریخ بیهقی ص ۲۶۹ چ ادیب). از جمالش ذره ای باقی نماند آن قدح بشکست و ...
لغتنامه دهخدا
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.