در حال گریستن؛ اشکریزان؛ گریهکنان؛ گرینده.
فرهنگ فارسی عمید
[ گِ رْ ] (نف، ق) گریه کنان. (برهان) (آنندراج). گرینده. باکی. (منتهی الارب): بنوبهاران بستای ابر گریان را که از گریستن اوست این زمین خندان. رودکی. دلخسته و محرومم و پی خسته و گمراه گریان ب ...
لغتنامه دهخدا
کسی را به گریه انداختن؛ وادار به گریه کردن.
۱. کسی که دیگری را بگریاند. ۲. چیزی که باعث گریه شود.
[ گِ رْ ] (حامص) گریان بودن. گریستن : ز گریانی که هستم مرغ و ماهی همی گریند بر من همچو من زار. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص ۱۶۱).
[ گِ رْ دَ ] (ص لیاقت) قابل گریاندن. درخور گریاندن. رجوع به گریاندن و گریانیدن شود.
[ گِ ] (حامص مرکب) جمودالعین. (یادداشت مؤلف). گریان نبودن. قادر بر گریستن نبودن.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.