(اِخ) ولایتی در شرق کرکوک. (از تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص ۳۳).
لغتنامه دهخدا
(کِ) (اِ.) جانوری که از پوستش پوستین سازند.
فرهنگ فارسی معین
(ع اِ) جِ کومة. (ناظم الاطباء). جِ کومة. تپه ها. انباشته ها. (از فرهنگ جانسون). و رجوع به کومة شود.
(اِ.) تنگ، نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر میبندند.
(اِ) بالاتنگ را گویند، و آن نواری باشد پهن که بر بالای بار الاغ و استر کنند. (برهان). تنگی که بر بالای بار بندند. (فرهنگ رشیدی). زبرتنگی که بر بالای بار کشند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ا ...
(اِخ) قومی از ترک. (نخبة الدهر دمشقی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): از آن پس از فرزندان این جماعت قبیله ها خاستند چون کیماک و قرقیز و برسخان و برطاس و ایلاق... (مجمل التواریخ و القصص ص ...
(اِ) پارچهٔ ابریشمی زردوزی شده. کیمخاب. (ناظم الاطباء). رجوع به کمخا و کمخاب شود.
(مُ) (اِ.) پوست کفل اسب و خر که آن را به نحوی خاص دباغت کنند، ساغری.
کسی که کیمخت آماده میسازد.
فرهنگ فارسی عمید
[ مُ لَ ] (ص مرکب) ستبرلب. که لب او چون کیمخت ستبر و کلفت باشد: تیزچشم، آهن جگر، فولاددل، کیمخت لب سیم دندان، چاه بینی، ناوه کام و لوح روی. منوچهری.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.