معنی

[ کَ ] (اِخ) پادشاهان کیان را نیز گفته اند که کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و کی لهراسب باشد. (برهان). نام سلسلهٔ دویم از پادشاهان ایران که اولِ آنها کیقباد است و آخرین دارا، و اسکندر مقدونیایی سلطنت این سلسله را منقرض کرد. (ناظم الاطباء): بپرسیدشان از نژاد کیان وز آن نامداران و فرخ گوان ز هر کشوری موبدی سالخورد بیاورد و این نامه را گرد کرد.فردوسی. گرانمایه دستور با شهریارچنین گفت کای از کیان یادگار.فردوسی. بودند کیان بهتر آفاق و نیایت بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیایی.خاقانی. از کیان است چرخ سرپنجه که به شاه کیان درآویزد.خاقانی. دجله دجله تا خط بغداد جام می دهید و از کیان یاد آورید.خاقانی. رفتند کیان و دین پرستان مانده ست جهان به زیردستان.نظامی. این قوم کیانی آن کیانند بر جای کیان مگر کیانند.نظامی. تاج کیان را به کیان می نهند جای کیان را به کیان می دهند.خواجو. بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس این ساز و این خزینه و این لشکر گران. حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیط). رجوع به کیانیان شود. - تاج کیان؛ افسر پادشاهان کیان : تاج کیان بین که کیان می نهند جای کیان را به کیان می دهند.خواجو. - تخت کیان؛ سریر پادشاهان کیان : گر سکندر زنده ماندی تاکنون پیشش از تخت کیان برخاستی.خاقانی. - فر کیان؛ شأن و شوکت و رفعت و شکوه شاهان کیان : چنین تا برآمد بر این سالیان همی تافت از شاه فر کیان.فردوسی. - کلاه کیان؛ کلاه و تاج پادشاهان کیان : به سر بر نهادش کلاه کیان ببستش کیانی کمر بر میان.فردوسی. رجوع به کلاه کیان ذیل ترکیب های کلاه شود.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.