کاربند
معنی
[ بَ ] (نف مرکب) صفت فاعلی از
کار بستن. کارگزار. مأمور. عامل. فاعل.
عمل کننده و اطاعت کننده. (غیاث). بعمل
آرنده. (آنندراج):
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کاربند.فردوسی.
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون بود کاربند.فردوسی.
اگر پند ما را شوی کاربند
همیشه بماند کلاهت بلند.فردوسی.
سرش راست بر شد چو سرو بلند
بگفتار خوب و خرد کاربند.فردوسی.
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمکاری.
ناصرخسرو.
کاربند و مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.انوری.
امن است در حوالی ملک تو کاربند
عدل است در حوالی ملک تو قهرمان.
ضرورت است به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آمیز کاربندش نیست.
سعدی.
مستی ما به آب عنب کاربند نیست
من سالخورده رند خرابات پرورم.
حافظ.
دانش و فرهنگ انبازان خرد و خوی نیک
کاربند خرد است. (تحفة الملوک).
|| فرمانبردار. محکوم. || (فعل امر) امر
از کار بستن. (آنندراج): کاربندنده.
عمل کننده. احمد ترا بجای پدر است مثالهای
وی را کاربند باش. (تاریخ بیهقی ص ۳۶۱).
مغنی بیا بشنو و کار بند
ز قول من این پند داناپسند.حافظ.
ج، کاربندان :
درختان را بهاران کاربندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها.
ناصرخسرو.