[ عَ ] (اِخ) موضعی است در مدینه. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
لغتنامه دهخدا
[ عَ ] (اِخ) ابن بکربن عبدرب. رجوع به مکوزه ابوالعمر علاء شود.
[ عَ ] (اِخ) ابن حارثة قریشی. یکی از پانزده تن حکام عرب به جاهلیت.
[ عَ ] (اِخ) ابن حسن بن وهب بن موصلایا، مکنی به ابوسعید. از مردم کرخ و از نویسندگان مشهور است. و از کسانی بود که در فصاحت بدو مثل میزدند. وی نصرانی بود و در زمان ابوشجاع وزیر، اسلام آورد. ...
[ عَ ] (اِخ) ابن حضرمی بن ضماربن سلمی بن اکبر. از صحابه و از مردم حضرموت یمن است. در صدر اسلام فتوحاتی کرد. و رسول اکرم او را ولایت بحرین داد. (از الاعلام زرکلی).
[ عَ ] (اِخ) ابن محمدبن سیار. تابعی است. رجوع به ابوسیار شود.
[ عَ ئُلْ حَ رَ ] (اِخ) رجوع به علاءبن حضرمی شود.
[ عَ ئُدْ دُنْ وَدْ دی ] (ع اِ مرکب) لقب احترام آمیزی است که برای کسانی نوشته میشد که لقب علاءالدین داشتند.
[ عَ ءِ هِ ] (اِخ) رجوع به علاءالدین بخاری (محمدبن عبدالرحمان) شود.
[ عَ ءِ سِ ] (اِخ) رجوع به علاءالدولهٔ سمنانی شود.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.