معنی

[ هِ رَ ] (اِخ) زرین تاج. عنوانی است که فرقهٔ بابیه به زرین تاج داده اند چون میرزا علی محمد باب در نامه هائی که دربارهٔ وی مینوشته، او را طاهرة... خطاب میکرده است، چنانکه باب در پاسخ نامهٔ یکی از بابیان دربارهٔ زرین تاج مینویسد: «و اما سئلت عن المراة التی زکت نفسها و اثرت فیها الکلمة التی انقادت الامور لها و عرفت بارئها فاعلم انها امراة صدیقه عالمة عاملة طاهرة و لاترد الطاهرة فی حکمها فانها ادری بمواقع الامر من غیرها و لیس الا اتباعها». در اینجا باب وی را راستگو و دانا و عمل کننده و طاهره نامیده و عقاید وی را تأیید کرده و مخاطب را به پیروی از او توصیه کرده است و از آن پس در میان بابیان به این نام مشهور و همه به او حضرت طاهره یا جناب طاهره خطاب کرده اند و اما لقب قرةالعین را شیخیه به او داده اند چه پدرش حاجی ملا محمدصالح قزوینی از فضلا و علمای عصر، خود او را به عقد ازدواج برادرزادهٔ خویش ملا محمد فرزند حاج ملا تقی برغانی از اعاظم مجتهدین اصولی مشهور به شهید ثالث درآورد و در آن روزگار چون غوغای اختلاف علمای شیخیه و اصولیین در همه جا و از جمله در شهر قزوین بالا گرفته و خصوصاً حاج ملا تقی برغانی نخستین کسی بوده که رایت مخالفت و معاندت با شیخ احسائی را برافراشته بود، مباحثه و مشاجرهٔ این دو دسته نظر کنجکاو زرین تاج را که اساس تحصیلاتش بر عقاید علمای اصولی مبتنی بود بخود جلب کرد و پس از یک سلسله مطالعات در آثار شیخیه و حشر و نشر با پیروان این طایفه عاقبت بجانب مسلک شیخیه گرائید و با سیدرشتی جانشین شیخ احسائی که در کربلا اقامت داشت به مکاتبه پرداخت و طولی نکشید که شوق زیارت شیخ در وی برانگیخته شد و عازم سفر کربلا گردید و دو پسر و یک دختر خود را بشوهر سپرد و همراه تنی چند از اهل خاندان که گویا مرضیه خواهرش نیز با وی بوده بسوی کربلا رهسپار شد. و ایام اواخر عمر سیدرشتی را درک کرد و به خوشه چینی از خرمن فضل او پرداخت و از جانب سید به قرةالعین ملقب گردید. خانوادهٔ قرةالعین همه مذهبی بوده و به داشتن علم و ثروت مشهور بوده اند و او در شهر قزوین در چنین خانواده ای متولد شده است و چنانکه یاد کردیم پدرش حاج ملا صالح از علمای عصر خود بشمار میرفته و عموی او حاج ملا تقی برغانی نیز از مجتهدان بوده و عم دیگرش حاج ملا علی از پیروان مسلک شیخ احمد احسائی بشمار میرفته است. طاهره پس از طی دوران کودکی با خواهر خود مرضیه مقدمات علوم را در محضر پدر آموخته و پس از فراگرفتن مقدمات به تحصیل فقه، اصول و کلام و ادبیات عرب پرداخته است، پس از چندی از زنان نامور بشمار میرفت و آثار نظم و نثر وی مایهٔ شهرت او گردید. میگویند برادرش عبدالوهاب قزوینی که از دانشمندان بوده دربارهٔ قرةالعین گفته است: در حضور او جرأت تکلم نداشتیم و بحدی معلومات وی همه را مرعوب ساخته بود که در مسائل مورد بحث گفتگو میکردیم چنان آنرا واضح و روشن برای ما مدلل میساخت که فوراً همه سرافکنده و خجلت زده بیرون میرفتیم. قرةالعین چنانکه یاد کردیم بعدها به کربلا رفت و پس از تکمیل مطالعات خود و درگذشت سیدکاظم رشتی مجلس درسی در کربلا ایجاد کرد و برای عدهٔ کثیری از طلاب از پس پرده تدریس می کرد و به این ترتیب در آن نواحی نیز شهرت یافت و چون مقارن این روزگار ندای ظهور سیدباب در شیراز به گوشش رسید، از دیدن آثار و نوشته های سید به وی ایمان آورد. و در شمار حروف حی، یعنی نخستین هیجده تنی که به باب گرویده بودند درآمد و از این پس بی پروا در کربلا به تبلیغ و دعوت مردم پرداخت و به اطراف و اکناف نامه مینوشت و مردم را به کیش خویش دعوت میکرد و حتی با پدر و عموی خود نیز به مکاتبه و مباحثه پرداخته است و تا آنجا که آثار بابیان حکایت دارد از بستگان او خواهرش مرضیه و آقا میرزا علی شوهر وی و حاجی ملا علی عمویش بباب گرویده اند. قرةالعین در خانهٔ سیدکاظم رشتی اقامت داشته و عیال سید که به وی ارادت میورزیده، از وی پذیرائی می کرده و بابیان مقیم کربلا در آن منزل فراهم می آمده و به تبلیغات قرةالعین گوش فرامیداده اند. دیری نمی گذرد که بی پروائی او علمای کربلا را برمی انگیزد و در نتیجه، حاکم کربلا وی را به خروج از آن شهر تکلیف می کند و وی با تنی چند از زنان و همراهان خود به بغداد میرود و در آنجا بر مفتی شهر وارد می شود و با وی به مُحاجه می پردازد و مدتی در آن شهر میماند و در سال ۱۲۶۳ هـ . ق. عازم ایران می شود. وی هنگام اقامت در عراق عرب نامه ها و رسالاتی به ایرانیان مینوشته که از آنجمله دو رساله یکی بعربی در جواب حاجی محمد کریم خان کرمانی و دیگری بفارسی در جواب ملا جواد خوارولیانی باقی مانده است. هنگامی که قرةالعین عازم ایران می شود جماعتی از همکیشان وی از عراق عرب با او همراه بوده اند که شیخ صالح عرب و شیخ طاهر واعظ و ملا ابراهیم محلاتی و آقا سیدمحمد گلپایگانی را میتوان از خواص اصحاب او نام برد. نخست به کرمانشاه میرود و در آنجا چند روز اقامت میکند و از آنجا بهمدان رهسپار می شود و علمای آن شهر را به دین خود دعوت میکند و در نتیجه، غوغائی در شهر برپا می شود و قصد داشته است یکسره بجانب تهران حرکت کند و محمدشاه را به آیین خود بخواند، ولی پدرش از ورود او به ایران آگاه می شود و کسی را بسوی او میفرستد که بقزوین بیاید از این رو قرةالعین با همراهان خود وارد قزوین می شود. لیکن در این شهر نه تنها نصیحت پدر و بستگانش در او مؤثر نشد، بلکه با آنان به مباحثه پرداخت و سرانجام پدرش او را منع میکند که از خانه خارج شود و چون با عموی خود حاج ملا تقی به مشاجرات و مباحثات می پردازد، عاقبت عمویش او را آزار و اذیت می کند. در این هنگام حادثهٔ فجیعی روی میدهد که موجب فرار قرةالعین از قزوین و کشته شدن چند تن از همراهان او میشود. شرح فاجعه این است که در قزوین شیخ صالح طاهرنامی از مردم شیراز و از مریدان شیخ احسائی هنگامی که میشنود حاج ملا تقی شیخ را لعن میکند، نزد وی میرود و از مراد خود سخن بمیان می آورد و چون او نسبت به شیخ بدزبانی میکند به عقیدهٔ خود حاج ملا تقی را واجب القتل تشخیص میدهد و منتظر فرصت می شود و روزی در حالی که حاج ملا تقی در محراب مشغول نماز بوده، غفلتاً بر وی میتازد و او را میکشد. این در زمستان سال ۱۲۶۳ هـ . ق. در قزوین روی میدهد، پیداست که کشتن چنین مجتهدی در شهر، هیجان و انقلاب عظیمی برپا کرد و بسابقهٔ اختلاف عقیده و مباحثات طولانی قرةالعین با وی انظار عموم در این حادثه یکجهت متوجه قرةالعین میشود و همه او را محرک و مسبب قتل عموی خود میدانند. از این رو زندگی وی و یارانش در معرض خطر واقع می شود و چنانکه صاحب نقطةالکاف مینویسد از این طایفه قریب ۶۰ یا ۷۰ تن را بیگناه دستگیر میکنند و آنان را به انواع گوناگون زجر و شکنجه میدهند و از جمله یاران قرةالعین شیخ صالح عرب را چوب بسیار میزنند و میخواهند او را داغ کنند که ناگهان قاتل خود را به حکومت معرفی میکند و با کمال صراحت، حقیقت واقعه را شرح و اقرار به قتل میکند. مع الوصف قاتل مزبور را با چند تن از پیروان قرةالعین از قبیل: ملا ابراهیم محلاتی و شیخ صالح عرب و حاجی محمدعلی و حاجی اسداللََّه نام پیرمردی مریض زنجیر میکنند و بتهران روانه میسازند. در تهران قاتل فرار میکند و از بابیه دستگیر شده در اثر پافشاری صدر قزوینی شیخ صالح عرب را سر میبرند و حاجی اسداللََّه را نیز میکشند و دو تن دیگر را بقزوین برمیگردانند و به درختی می بندند و مردم شهر جمع می شوند و هر یک زخمی به آنان میزنند تا به فجیع ترین وضع کشته می شوند. این کشتار نخستین خونریزی است که از بابیه در ایران روی داده است، ولی قرةالعین در بحبوحهٔ این غوغا، یعنی هنگامی که مأموران حکومت در تعقیب وی بوده اند، شبانه به دستیاری چند تن از همکیشان خود موفق به فرار می شود و از بیراهه بجانب خراسان میرود و ملا محمد شوهر وی نیز مقارن این ایام او را طلاق داده است. در این هنگام ملا حسین بشرویه ملقب به باب الباب و معروف به اول من آمن برای تبلیغ در خراسان اقامت داشته و بابیان مکلف به پیوستن به وی بوده اند. قرةالعین هم بهمین مناسبت بجانب خراسان روانه شده و در قریهٔ بدشت یکفرسنگی شاهرود به گروهی دیگر از بابیان که عازم خراسان بوده اند برمی خورد و در این ضمن ملا محمدعلی بارفروشی، ملقب به قدوس که از سران بابیان بوده، از خراسان وارد و در بدشت به آن گروه می پیوندد و با قرةالعین ملاقات میکند و بابیه که در این موقع از بیشتر شهرهای ایران بسوی خراسان میرفته اند، جمع کثیری شده بودند و پس از ورود قدوس در بدشت توقف میکنند. گویا بر اثر غوغائی که در خراسان بعلت تبلیغات ملا حسین بشرویه برپا می شود، گروه مزبور از رفتن به خراسان صرف نظر می کنند و در بدشت اقامت میگزینند و مجمع مهمی تشکیل میدهند و اختلاف نظری روی میدهد؛ گروهی میگفته اند باید همه اصول باب را به عوام بابیه گفت و گروهی معتقد بوده اند صلاح نیست عوام از همه مطالب آگاه شوند. قرةالعین طرفداری از عقیدهٔ نخستین میکند و دیگران هم رای او را می پذیرند و وی در بدشت همه روزه از پس پرده برای جماعت مزبور وعظ و نطقهای مهیجی ایراد میکرده است و روزی که تصمیم داشته منظور خود را عملی کند، یعنی حقیقت دین باب را به عوام آن فرقه بازگوید به دو تن از خواص خود دستور میدهد که در ضمن نطق، هنگامی که او اشاره میکند با قیچی بندهای پرده را که از پس آن سخن میگفته پاره کنند و در این روز در برابر جماعت کثیری از همکیشان خود که برای استماع نطق او گرد آمده بودند سخنرانی مهیجی کرد و ناگهان گفت: «سیدباب همان قائم منتظری است که مطابق اخبار اسلام بشرع جدید و کتاب جدید ظهور کرده و همانطور که همه فرستادگان الهی ناسخ آئین قبل خود بوده اند او نیز نسخ کنندهٔ قرآن و شریعت اسلام است...» در همین اثنا به اشارهٔ وی پردهٔ حائل نیز افتاده و چهره و اندام وی در برابر آن گروه هویدا می شود. دیدن این منظره و شنیدن بیانات صریح او، شنوندگان را به وحشت و شگفتی عمیقی دچار کرد؛ بعضی چشم خود را بستند که دیدگانشان برخسار زن نامحرمی نیفتد و گروهی از آن انجمن گریختند و عدهٔ کمی هم گفتار و کردار وی را به دیدهٔ قبول نگریستند و آنان که مخالف این روش وی بودند در میان همهمه و جار و جنجال از این عمل نابهنگام او بشدت انتقاد کردند و شکایت وی را نزد قدوس که در آن مجمع حضور نداشت بردند، ولی او گفتار و کردار قرةالعین را تأیید کرد و همه ساکت و آرام شدند. باری اجتماع بابیه در بدشت در نیمهٔ اول سال ۱۲۶۴ هـ . ق. پایان یافت و قرةالعین بهمراهی قدوس و دیگر همکیشانش روانهٔ مازندران شد و تا اراضی هزار جریب با آنان بود، ولی در این هنگام اهالی قرا و قصبات آن سامان بابیان را سنگسار کردند و اموالشان را به یغما بردند و از اینجا قرةالعین برای تبلیغ به «نور» مازندران رفت و قدوس و همراهانش عازم بارفروش شد و پس از واقعهٔ بدشت دیری نگذشت که ملا حسین بشرویه هم از خراسان به مازندران آمد و بابیها که قرار بود در خراسان به وی ملحق شوند در مازندران به وی پیوستند و جنگ معروف قلعهٔ طبرسی که میان آنان و قوای دولتی روی داد آغاز و منجر به مقاومت شدید بابیان گردید و سرانجام گروهی از آنان کشته شدند. اما قرةالعین پس از یک رشته تبلیغات در نواحی نور عازم بارفروش گردید و به قدوس ملحق گشت و در اینجا میرزا یحیی نوری معروف به صبح ازل را ملاقات کرد و چنانکه نویسندهٔ نقطةالکاف آرد به دستور قدوس، صبح ازل را بجائی که مأمور بوده بردند و ظاهراً قرةالعین از آنجا باز به نور روانه شده باشد و چون گرفتاری او در نور پس از واقعهٔ مازندران واقع شده، قدر مسلم آن است که وی در تمام طول جنگ طبرسی که نزدیک به ۹ ماه، یعنی از شوال ۱۲۶۴ تا اواخر جمادی الثانی ۱۲۶۵ هـ . ق. بوده است در نواحی مختلف مازندران پنهان و آشکار به تبلیغ و دعوت مردم اشتغال داشته است. و در این مدت صبح ازل را هم مکرر ملاقات کرده و عاقبت پس از خاتمهٔ جنگ طبرسی در نور بدست اهالی دستگیر و بتهران اعزام شده و در خانهٔ محمودخان کلانتر محبوس گردیده است. محبس وی در این خانه اطاقی در بالاخانهٔ بسیار مرتفعی بوده که راه به جائی نداشته و از نردبان بلندی که بوسیلهٔ عبور و مرور آن بوده در مواقع احتیاج آمد و شد میکرده و تا پایان زندگی در زندان بسر برده و بسرودن اشعار و خواندن مناجات نامه ها و ادعیه مشغول بوده است و گاهی هم علما و فضلا برای محاجه و مباحثه بنزد وی میرفته اند. نیکلا در کتاب خود شرح مباحثهٔ حاجی ملا علی کنی و حاجی ملا میرزا محمد مازندرانی را با قرةالعین یاد کرده و مینویسد این مباحثه به امر میرزا آقاخان نوری صدراعظم صورت گرفته و عاقبت همین دو مجتهد حکم تکفیر و قتل او را داده اند. قرةالعین تا قضیهٔ تیراندازی سه تن از بابیان به ناصرالدین شاه در نیاوران شمیران در روز یکشنبه ۲۸ شوال ۱۲۶۸ هـ . ق. همچنان در زندان بسر میبرده است. پس از این واقعه که گروهی از بابیان را کشتند، قرةالعین را نیز در همان ایام استنطاق میکنند و او دست از عقیدهٔ خود برنمیدارد و بی پروا پیروی خود را از آئین باب اعلام میدارد. کنت دو گبینو در کتاب فلسفه و مذهب در آسیای وسطی مینویسد: یک روز صبح محمودخان از اردوی سلطنتی بازگشت و داخل اندرون شد و پس از سلام و احترامات لازم به قرةالعین گفت: خبر تازهٔ خوشی برای شما آورده ام. قرةالعین تبسمی کرد و با کمال شتاب گفت: من آنرا میدانم و احتیاج به گفتن شما ندارم. محمودخان گفت: شما ممکن نیست بدانید قضیه از چه قرار است، زیرا این امری است که صدراعظم مرا مأمور کرده به شما اعلام کنم و تردیدی ندارم که سلامتی تان در آن است و آن این است که شما را به نیاوران میبرند و میپرسند که قرةالعین آیا شما بابی هستید شما فقط جواب میدهید نه، آنها با اینکه یقین دارند بابی هستید مایلند بیش از این از شما جوابی نشنوند و امیدوارند یک چند شما بحالت انزوا زندگی کنید و با مردم سخن نگوئید و مستخلص شوید. قرةالعین گفت: قضیه چنین نیست که شما نقل میکنید، بلکه بهتر از آن است که خبر میدهید ولی خودتان از آن آگاه نیستید. قضیه این است که فردا ظهر خود شما که کلانتر هستید مرا زنده خواهید سوزانید و من چنانکه آرزوی من است یک شهادت درخشانی به خدا و حضرت خواهم داد. محمودخان متحیرانه گفت: شما در این اندیشه نباشید قضیه چنین نیست، زیرا محققاً شما از آنچه میخواهند امتناع نخواهید کرد و البته هواخواهان شما هم به گفتار شما اطاعت خواهند کرد این چه خیالی است میکنید. قرةالعین با یک لحن جدی گفت: امیدوار نباشید که من آنی هرچند بظاهر هم باشد عقیدهٔ خود را انکار کنم آن هم برای یک امر پوچ و مهمل که یک کالبد موقتی بی قدر و قیمت را چند روز بیشتر حفظ کنم! نه اگر از من بپرسند و البته خواهند پرسید من سعادتمندم که حیات خود را در راه خدا بدهم و تو محمودخان حالا آنچه را که بتو میگویم و فردا مرگ من بتو ثابت خواهد کرد که ترا فریب نداده ام گوش بده اربابی که تو به او خدمت میکنی پاداش خدمت ترا نخواهد داد، بلکه برعکس تو بحکم ظالمانهٔ او با کمال بیرحمی تلف خواهی شد، پس سعی کن که قبل از مرگ روحت را به شناسائی حقیقت پرواز دهی. بنابر آنچه نقل شد هنگامی که قرةالعین در استنطاق بابیگری خود را انکار نکرد خواهی نخواهی باید کشته شود، ولی جریان قتل وی مانند دیگر بابیان آشکار نبوده، بلکه شبانه او را از خانهٔ کلانتر به باغ ایلخانی میبرند و با شتاب بقتل میرسانند. دربارهٔ طرز کشتن او اقوال مختلفی است، نیکلا بتفصیل در فصل دوازدهم کتاب خود این واقعه را آورده است که اینک قسمتی از آن نقل میشود: یکی از برادرزاده های کلانتر دربارهٔ قتل قرةالعین بدینسان حکایت میکند: هنگامی که حاجی ملا میرزا محمد اندرمانی و حاجی ملا علی کنی فتوای قتل قرةالعین را نوشتند و برای شاه فرستادند، شاه به کشتن او امر داد. قضیه محرمانه بود و تنها دو تن از کارکنان دولتی میدانستند چند روزی بود که عمویم امر کرده بود با دقت مواظب پلیس باشم و بتوسط گشتی های بسیار کاملاً اطمینان حاصل کنم که پلیس ها در سر پست خود حاضرند یا نه و اعلان کردند که هیچ کس پس از سه ساعت از شب گذشته حق ندارد در کوچه ها بماند. در این شب به من امر شد که یک دسته پلیس را از خانهٔ کلانتر تا باغ ایلخانی ردیف قرار دهم. من کسان خود را پنهان کرده بودم و به آنها امر دادم که هر کس از اعضا و کارکنان ما نباشد فوراً دستگیر و بکشند. چهار ساعت پس از غروب آفتاب، کلانتر از من پرسید که آیا تمام احتیاطات لازم را بجا آورده ای یا نه؟ و نظر به اطمینانی که به او دادم مرا بخانه برد و تنها در اندرون داخل شد و بلافاصله با قرةالعین برگشت و پاکت مهر کرده بمن داد و گفت باید این زن را به باغ ایلخانی ببری و به عزیزخان سردار تسلیم کنی و رسید بگیری. اسبی آوردند و قرةالعین را سوار کردم، اما از ترس اینکه مبادا بابیها از واقعه خبردار شوند، شنل خودم را روی سر او انداختم که هر کس او را ببیند خیال کند مرد است. با یک مرکب تمام مسلح براه افتادیم و در وسط کوچه ها میرفتیم، اما با وجود تمام احتیاطات لازم که بعمل آورده بودیم و با وجود قوای مهمی که ما را احاطه کرده بودند یقین دارم که اگر بما حمله میشد تمام افراد ما فرار میکردند؛ زیرا بابیها بقدری ترس و وحشت در مردم تولید کرده بودند که حدی بر آن متصور نبود. همین که داخل باغ شدم نفس راحتی کشیدم. محبوس را در اطاقی گذاردم که در دالان دم در باغ بود و به سربازان امر کردم بدقت پاسبان در باشند، سپس برای دیدن سردار بطبقه اول عمارت رفتم. او تنها بود و انتظار ورود مرا داشت نامه را به او دادم، خواند و گفت: کسی ملتفت نشد که اسیر کیست؟ گفتم هیچ کس در کوچه نبود خواهش میکنم رسید آنرا بمن بدهید. گفت: نه، تو باید در اجرای قتل حضور داشته باشی بعد رسید خواهم داد. پیشخدمت ترکی داشت او را صدا زد. جوانی خوش چهره بود سردار از او بسیار تعریف کرد و گفت: مدتی است که تو در خدمت من هستی و من چنانکه باید بتو توجهی نکرده ام، اما من ترا دوست دارم و میخواهم گذشته را تلافی کنم و بتو پاداشی بدهم عجالتاًً این بیست اشرفی را بگیر و هر طور دلت میخواهد خرج کن. عنقریب یک شغل خوب برای تو تهیه خواهم کرد فعلاً این دستمال ابریشمی را بگیر و با این افسر برو پائین او ترا به اطاقی خواهد برد که یک زن کافر در آنجاست و مؤمنین را از طریقه اسلام برمیگرداند با این دستمال او را خفه کن، البته خدمت خوبی است که بخدا میکنی و من نیز به تو پاداش خوبی خواهم داد. پیشخدمت تعظیمی کرد و با من به راه افتاد و من او را بردم به اطاق دیدم محبوس بسجده افتاده و دعا میخواند. پیشخدمت جوان بر آن شد که مأموریت خود را انجام دهد قرةالعین سر از سجده بلند کرد نگاه عمیقانه ای به او کرد و گفت: ای جوان! حیف است دست تو به آدم کشی آلوده شود. نمیدانم این کلام چه تأثیری در روح این جوان کرد که مانند دیوانگان پا به فرار گذاشت، من هم دنبال او دویدم و با هم رسیدیم نزد سردار. پیشخدمت گفت: غیرممکن است که من این کار را انجام دهم، البته میدانم از مرحمت شما محروم خواهم شد و به دست خود اسباب بدبختی خود را فراهم میکنم معهذا نمیتوانم به این زن دست بزنم. عزیزخان با تغیر او را از پیش خود راند و چند ثانیه فکر کرد، سپس یکی از سوارانش را احضار کرد که مدتی بود مغضوب واقع شده و برای تنبیه بخدمات آشپزی مشغول بود و چون حاضر شد بطور دوستانه به او تغیر کرد و گفت: خوب پدرسگ دزد گمان میکنم تنبیه تو کافی باشد، البته عاقل شده ای و بعد از این با فکر کار میکنی و دست از دیوانگی خواهی کشید و مورد التفات من میشوی میدانم در این مدت بسیار سختی کشیده ای و بتو بد گذشته است. بیا این استکان عرق را بگیر و بخور بتو اجازه میدهم، پس از آن دستمال تازه ای به او داد و همان امری که بجوان ترک کرده بود تجدید کرد. با هم رفتیم به اطاق بمحض ورود خود را روی قرةالعین انداخت و دستمال را به دور گردنش پیچید و چندین دفعه بسختی کشید تا بالاخره نفس او قطع شد. زن بزمین افتاد دوباره یک زانویش را روی پشت او گذاشت و دستمال را با تمام قوت کشید و مانند اینکه از عمل خود میترسید و مهلت جان دادن به او نداد و بفوریت جسدش را بلند کرد و برد تا عقب دیوار یخچال و در حالتی که هنوز کاملاً جان نسپرده بود در چاه انداخت. سردار نوکران را صدا کرد و با عجله چاه را پر کردند که سپیدهٔ صبح نزدیک بود. از اشعار او: جذبات شوقک الجمت بسلاسل الغم و البلا همه عاشقان شکسته دل که دهند جان به ره ولا اگر آن صنم ز سر ستم پی کشتنم بنهد قدم لقد استقام بسیفه فلقد رضیت بما رضی ََ سحر آن نگار ستمگرم قدمی نهاد به بسترم فاذا رأیت جماله طلع الصباح کانما لمعات وجهک اشرقت و شعاع طلعتک اعتلی ز چه رو الست بربکم نزنی بزن که بلی بلی بجواب طبل الست تو ز ولا چو کوس بلا زدند همه خیمه زد بدر دلم سپه غم و حشم بلا من و عشق آن مه خوبرو که چو شد صلای بلا برو بنشاط و قهقهه شد فرو که اناالشهید بکربلا نه چو زلف غالیه بار او نه چو چشم فتنه شعار او شده نافه ای بهمه ختن شده کافری بهمه ختا تو که غافل از می و شاهدی پی مرد عابد زاهدی چه کنم که کافر جاحدی ز خلوص نیت اصفیا بمراد زلف معلقی پی اسب و زین مغرقی همه عمر کافر مطلقی ز فقیر فارغ و بینوا تو و تخت و تاج سکندری من و راه و رسم قلندری اگر آن خوشست تو درخوری وگر این بدست مرا سزا بگذر ز منزل ما و من بگزین بملک فنا وطن فاذا فعلت بمثل ذا فلقد بلغت بما تشا چو شنید ناله مرگ من پی ساز من شد و برگ من فمشی الیَّ مهرولا و بکی عَلیَّ مجلجلا چه شود که آتش حیرتی زنیم بقله طور دل فسککته و دککته متد کدکا متزلزلا پی خوان دعوت عشق او همه شب ز خیل کروبیان رسد این صفیر مهیمنی که گروه غمزده الصلا تو که فلس ماهی حیرتی چه زنی ز بحر وجود دم بنشین چو طاهره دمبدم بشنو خروش نهنگ لا و هم او راست: در ره عشقت ای صنم شیفتهٔ بلا منم چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم پرده به روی بسته ای زلف بهم شکسته ای از همه خلق رسته ای از همگان جدا منم شیر توئی شکر توئی شاخه توئی ثمر توئی شمس توئی قمر توئی ذره منم هبا منم نور توئی تتق توئی ماه توئی افق توئی خوان مرا قنق توئی شاخهٔ هندوا منم نخل توئی رطب توئی لعبت نوش لب توئی خواجه باادب توئی بنده بیحیا منم من ز یم تو نیم نم نی ز کم و ز بیش هم چون بتو متصل شدم بی حد و انتها منم شاهد شوخ دلبرا گفت بسوی من بیا رسته ز کبر و از ریا مظهر کبریا منم. و رجوع به تاریخ ادبیات ایران ترجمه رشیدیاسمی ص ۱۴۲ و ۲۷۲، صبح ازل، باب و بابیه در همین لغت نامه شود. و او راست: اگر بباد دهم زلف عنبرآسا را اسیر خویش کنم آهوان صحرا را وگر به نرگس شهلای خویش سرمه کشم بروز تیره نشانم تمام دنیا را برای دیدن رویم سپهر هر دم صبح برون برآورد آیینهٔ مطلا را گذار من به کلیسا اگر فتد روزی به دین خویش برم دختران ترسا را. {aمخمس با حذف بعضی اشعار:a} ای بسر زلف تو سودای من وز غم هجران تو غوغای من لعل لبت شهد مصفای من عشق تو بگرفت سراپای من من شده تو آمده بر جای من گرچه بسی رنج غمت برده ام جام پیاپی ز بلا خورده ام سوخته جانم اگر افسرده ام زنده دلم گرچه ز غم مرده ام چون لب تو هست مسیحای من عشق به هر لحظه ندا می کند بر همه موجود صدا می کند هرکه هوای ره ما می کند گر حذر از موج بلا می کند پا ننهد بر لب دریای من گنج منم بانی مخزن تویی سیم منم حاجب معدن تویی دانه منم صاحب خرمن تویی هیکل من چیست اگر من تویی؟ گر تو منی چیست هیولای من؟ آتش عشقت چو برافروخت دود سوخت مرا مایهٔ هر هست و بود کفر و مسلمانیم از دل زدود تا به خم ابرویت آرم سجود فرق نه از کعبه کلیسای من دست قضا چون گل آدم سرشت مهر تو در مزرعهٔ سینه کشت عشق تو گردید مرا سرنوشت فارغم اکنون ز جحیم و بهشت نیست بغیر از تو تمنای من عشق عَلَم کوفت به ویرانه ام داد صلا بر در جانانه ام بادهٔ حق ریخت به پیمانه ام از خود و عالم همه بیگانه ام حق طلبد همت والای من {aمسمط دارای دو وزن با حذف بعضی اشعار:a} بود سوی توام راز نهانی که زآنم هست عیش و کامرانی شدم چون آشنای یار جانی به بزم خالی از بیگانهٔ تو ای ماهرویم ای مشک مویم یارم تویی تو ای شهریارم منم ای سروقد دیوانهٔ تو از آن دو نرگس مستانهٔ تو شدم ازعارض جذبانهٔ تو اسیر عشق جاویدانهٔ تو ای گلعذارم بردی قرارم نالان ز هجرت هم چون هزارم ز عشقت گر بسوزد استخوانم بجز نام تو را بر لب نرانم به پای آن کسی صد جان فشانم که یک بارم برد بر خانهٔ تو گاه از وصالت شادم نمائی گاه از فراقت سازی نزارم

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.