شهره
معنی
[ شُ رَ / رِ ] (از ع، ص) مشهور و
نامدار و نامور. (ناظم الاطباء):
ای طرفهٔ خوبان من ای شهرهٔ ری
لب را بسر دزک بکن پاک از می.رودکی.
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وآن دیگران بجمله همه راوی.رودکی.
میمد، ناحیتی است شهره و آبادان و
بسیارنعمت و آبادان. (حدود العالم).
بدو پیرزن گفت کای شهره مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.فردوسی.
که بازارگانست این شهره زن
ببازارگانی سر انجمن.فردوسی.
بدین داستان زد یکی شهره پیر
که گر شادی از مرگ من تو ممیر.فردوسی.
مگر من ز داد تو بی بهره ام
اگرچه بپیوند تو شهره ام.فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.فردوسی.
گر آن گه بدنیا تنم شهره بود
کنون بهترم چون به دینم شهیر.
ناصرخسرو.
دانند که در عالم دین شهره لوائیست
پنهان شده در سایهٔ این شهره لوایند.
ناصرخسرو.
بنگر که بهین کار چیست آن کن
تا شهره بباشی به دین و دنیا.ناصرخسرو.
ای پسر دین محمد بمَثَل چون جسد است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند.
ناصرخسرو.
هجران تو ای شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست.
مسعودسعد.
شهره مرغی به شهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار.خاقانی.
گرچه تبریز شهره تر شهر است
لیک شروان شریفتر ثغر است.خاقانی.
عقل که اقطاع اوست شهرستان وجود
شهره تر از تیغ تو شهرستان دیده نیست.
خاقانی.
بگذر ز جهان که شهره دزدیست
کژ باز تهی نه، مهره دزدیست.نظامی.
شهره ما در ضعف و اشکسته پری
شهره تو در لطف و مسکین پروری.مولوی.
من آنم که شد حاکم نامدار
به جود و سخا شهرهٔ روزگار.
حجةالاسلام نیر تبریزی.
- شهرهٔ آفاق؛ مشهور در همهٔ دنیا.
(یادداشت مؤلف). مشهور و نامدار در همهٔ
عالم. (ناظم الاطباء):
پیش ازینت بیش از این اندیشهٔ عشاق بود
مهرورزیّ تو با ما شهرهٔ آفاق بود.حافظ.
- شهرهٔ آفاق شدن؛ مشهور شدن در همهٔ
جهان :
بی ریاضت نتوان شهرهٔ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (از آنندراج).
- شهرهٔ ایام؛ مشهور روزگار:
به ترک آرزوها شهرهٔ ایام میگردد
نگین دل کنده چون گردید صاحب نام میگردد.
بیرام بیگ (از آنندراج).
- شهره سخن؛ سخن شیوا و فصیح که
مشهور شود:
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت
است.ناصرخسرو.
- شهره شدن؛ مشهور شدن :
مَپْذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بنام شهرهٔ دنیا شد.ناصرخسرو.
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن راهبر جنت است.ناصرخسرو.
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازو شد بجهان کربلاش.ناصرخسرو.
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم.
حافظ.
- شهرهٔ شهر؛ کسی که در شهر معروف شده
باشد به چیزی :
منم که شهرهٔ شهرم بعشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام ببد دیدن.حافظ.
- شهرهٔ شهر شدن؛ نامور شدن در شهر و
مشهور گشتن در آن. (ناظم الاطباء):
شهرهٔ شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.حافظ.
- شهرهٔ عالم؛ شهرهٔ آفاق. مشهور در همهٔ
عالم :
بشهر این سخن شهرهٔ عالم است
که هر کس هنربیش روزی کم است.
امیرخسرو دهلوی.
- شهره نام؛ نامور. نامدار. مشهور:
نیمشب پنهان بکوی دوست گم نامان شوند
شهره نامان را مسلم نیست پنهان آمدن.
خاقانی.
|| مشهور به بدی. بدنام :
دروغگوی به آخر نکال و شهره بود
چنانکه سوی خردمند شهره شد مانی.
ناصرخسرو.
چون شهره شود عروس معصوم
پاکی و پلیدیش چه معلوم.ناصرخسرو.
|| شایع. شایعه. فاش.
- شهرهٔ دروغ؛ خبر دروغ. (ناظم الاطباء).