شتافتن
معنی
[ شِ تَ ] (مص) شتابیدن. عجله
کردن. به شتاب رفتن. تیزی کردن در رفتن.
تعجیل. تاختن. عجله. اِرقِداد. اِستِکارَة.
اِعثیجاج. اِکراب. اِکعاب. اِنصاف. اِنکِداد.
ایحاف. ایخاف. ایفاد. ایفاض. تَعَجُّل. تَعجیل.
تَقَهوُس. تَکَدُّس. تَمَرُّغ. تَنَزُّع. تَنَزّی. تَنَقُّث.
تَنقیث. تَوَهُّس. تَهییک. خَذَم. ذَمیان. رَمع.
رَمَع. رَمَعان. طَهق. عَجرَمَة. عَجَل. عَجَلَة.
قُطور. قَهوَسَة. کَور. کَهف. لَعط. مَرط. مُغاوَلَة.
مَغر. مَنکَظَة. نَکَظ. نَکظ. نَکظَة. وَشق. وَشک.
هَبَص. (منتهی الارب):
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت.رودکی.
وز آنجا دلاور به هامون شتافت
بکشت از تگینان کسی را که یافت.
فردوسی.
که چندین به گفتار بشتافتم
ز گوینده پاسخ فزون یافتم.فردوسی.
از آن چون بزرگان خبر یافتند
به پیش سیاووش بشتافتند.فردوسی.
اعیان و روزگار دولت وی [ عبداللََّه بن
محمدبن طاهر ] به یعقوب تقرب کردند و
قاصدان مسرع فرستادند با نامه ها که زودتر
بباید شتافت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
۲۴۸). امیر برفت و غزو سومنات کرد و به
سلامت بازآمد و از راه نامه فرمود به حسنک
که به خدمت باید شتافت. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص ۲۰۸). چون دانست [ آلتونتاش ]
که در آن ثغر بزرگ خللی خواهد افتاد...
بشتافت تا بزودی بر سرکار رسد. (تاریخ
بیهقی).
کس از دانش و دین او سر نتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت.نظامی.
اِجفال؛ شتافتن شترمرغ. (از منتهی الارب).
اِستِعمال؛ شتافتن خواستن. (ترجمان القرآن).
اِمراط؛ شتافتن شترماده. (منتهی الارب).
تَعجیل؛ شتافتن در کاری. (ترجمان القرآن).
حَفد؛ شتافتن در خدمت. (ترجمان القرآن).
عَتَل؛ سوی بدی شتافتن. قَدیان؛ شتافتن
اسب. هَذب؛ شتافتن مردم و جزآن. (منتهی
الارب). و رجوع به اشتافتن و شتابیدن شود.
|| بیقراری کردن. بی صبری کردن.
|| مستعد و سرگرم شدن. (از آنندراج):
پری چهره هر پنج بشتافتند
چو با ماه جای سخن یافتند.فردوسی.
|| روی آوردن : خشمی و دلتنگی سوی
من شتافت چنانکه خوی از من [احمدبن
ابی داود] بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص ۱۷۲). || حمله بردن. تاخت
بردن :
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.سعدی.