درایستادن

معنی

[ دَ دَ ] (مص مرکب) ایستادن. قائم شدن. || أخذ. (دهار). تشمیر. (تاج المصادر بیهقی). جعل. (دهار). طفق. (ترجمان القرآن جرجانی). آغاز کردن. شروع کردن. آغازیدن به انجام کاری. اقدام کردن. مبادرت کردن. پرداختن. مشغول شدن : اگر فرمان باشد بازگویم، گفت نیک آمد، من درایستادم و هرچه وزیر گفته بود بتمامی بازگفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۸۷). گفتند رواست ما از گردن خویش بیرون کنیم و درایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود. (تاریخ بیهقی ص ۶۷۷). درایستاده است و خویشتن را و شعر خویش ستودن گرفته است. (تاریخ بیهقی ص ۶۱۵). درایستاد و هرچه رفته بود با وزیر بگفت. (تاریخ بیهقی ص ۵۹۳). من [ بونصرمشکان ] درایستادم و حال حسنک و رفتن به حج... بتمامی شرح کردم. (تاریخ بیهقی ص ۱۷۹). او را چندین مناقبست و درایستاد و فضایل ابن موسی اشعری که یاد کردیم مجموع بر شمرد. (تاریخ قم ص ۲۹۴). طفق، طفقان، طفوق؛ درایستادن در کاری. (دهار). قنوت؛ در نماز درایستادن. (تاج المصادر بیهقی). || به اصرار کردن پرداختن. مصر شدن. ابرام ورزیدن. به سماجت دنبال کردن. به اصرار مبادرت کردن : و در بلخ در ایستاد [ بوسهل ] و در امیر می دمید که ناچار حسنک را بر دار باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۱۷۷). پس گروهی زنان را بر این کار بگماشتند و ایشان درایستادند و حیلت ساختند تا اسما را بر آن جانب بردند. (تاریخ بیهقی ص ۱۸۹). || مقاومت کردن. استقامت کردن. ایستادگی کردن. مداومت کردن : من درایستم اگر جانم بشود، تا این کار به صلح راست شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص ۴۲۲). پس از آن فضل درایستاد، تا نام ولایت عهد از مأمون بیفکندند. (تاریخ بیهقی) بازرگانان پراکنده شدند و من درایستادم و غلامان می خریدم ده ساله و یازده ساله. (مجمل التواریخ و القصص). خواجه احمد سخن وی بشنود و راه به ده برد و درایستاد. (تاریخ بیهقی ص ۴۱۴). || اقامت کردن. ماندن. || پدید آمدن. آشکار شدن. آغاز کردن : از آن لحظه که تو قدم از خانه بیرون نهادی، طوفان نوح و صاعقهٔ هود و عذاب ثمود درایستاد. (سندبادنامه ص ۹۷). || موافقت کردن. همراهی نمودن: مواضغة؛ با کسی بر چیزی درایستادن. (دهار).

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.