۱. ‹لش› جسد حیوان مرده؛ مردار: بر این زمین که تو بینی ملوکطبعانند / که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش (سعدی۲: ۴۶۳). ۲. (صفت) پست؛ زبون. ۳. (صفت) لاغر. ۴. (صفت) هیچوپوچ.
فرهنگ فارسی عمید
تاراج؛ غارت؛ چپاول. * لاش کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] غارت کردن چیزی، بهخصوص چیزهای خوردنی، از قبیل میوۀ درخت و خوراکهای روی سفره؛ لاشیدن: ای پسر گر دل و دین ...
(ص مرکب) کلمه ای است فارسی، و آن مخفف لاشی ء نباشد و به معنی باطل و بیهوده است: قال الحجاح لجبلةبن الایهم الغسّانی قل لفلاح اکلت مال اللََّه بابدح و دُبیدح، فقال له جبله خواستهٔ ایزد بخور ...
لغتنامه دهخدا
(شُ) (ص مر.) باطل، بیهوده.
فرهنگ فارسی معین
۱. (زیستشناسی) کرکس. ۲. (صفت) جانوری که لاشۀ جانوران دیگر را بخورد. ۳. (صفت) [مجاز] کسی که مالوثروت دیگری را به زور تصاحب کند.
تیرهای از راستۀ شاهینسانان که عموما جثهای بزرگتر از تیرههای دیگر این راسته دارند و اغلب لاشهخوار هستند و بهندرت غذای خود را ازطریق شکار به دست میآو ...
واژههای مصوب فرهنگستان
[ شَ ] (ع ص مرکب) (از: لا + شریک) بی شریک. بی نیاز.
[ شِ ] (اِخ) لو پر فرانسوا دو. یکی از آباء یسوعیین. مولد قصر اِکس (فُرز) (۱۶۲۴-۱۷۰۹ م.).
[ شُ ] (ع ص مرکب) (از: لا + شعور) به معنی بی شعور.
[ شَ / شِ سَ ] (ص مرکب) سوار اسبی نزار: مدد لاشه سواری چکند لشکرگاه. اثیر اخسیکتی.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.