جانانه
معنی
[ نَ / نِ ] (ص نسبی، ق مرکب) مرکب از جانان و «ه» پسوند نسبت و زائد.
(حاشیهٔ برهان چ معین). منسوب بجانان.
کنایه از معشوق و مطلوب باشد. (برهان).
کنایه از این است که جان از اوست یا او جان
من است. (آنندراج) (انجمن آراء). مقصود و
مراد. (ناظم الاطباء). یار. نگار. دلدار.
معشوق. معشوقه. عزیز:
جانا بخرابات آی تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه.
مولوی.
یارب آن شمع دل افروز ز کاشانهٔ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانهٔ کیست.
حافظ.
ببوی زلف تو گر جان بباد رفت چه شد
هزار جان گرامی فدای جانانه.حافظ.
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت.
حافظ.
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه
نهادیم.حافظ.
|| در تداول عامه، سخت. بزرگ. بسیار
قوی. عظیم. بسیار بزرگ. بطور کامل. فراوان.
درشت. صعب. محکم.
-سیلی جانانه بکسی زدن؛ کشیدهٔ سخت
زدن.
-فحش جانانه دادن یا خوردن؛ فحش
فراوان دادن یا خوردن.
-یک جوال جانانه گندم؛ یک جوال پر از
گندم.
- یک دوری جانانه پلو؛ یک دوری کوت از
پلو.
-یک کاسهٔ جانانهٔ شراب.
- یک کتک جانانه خوردن یا زدن.
-یک کشیدهٔ جانانه.