۱. تمام اندام و قدوقامت شخص؛ بدن؛ جسم. ۲. [مجاز] واحد شمارش انسان.
فرهنگ فارسی عمید
۱. [مجاز] کنسرو. ۲. (زیستشناسی) نوعی ماهی بزرگ دریایی دوکیشکل، دارای استخوان و فلس، که بیشتر بهصورت کنسرو مصرف میشود.
[ تُ ] (اِ) یک نوعی ماهی که خشک آن را برای تریاق زهر مار بکار برند. (ناظم الاطباء). ماهی بزرگی است که در دریای مظلم و در دریای شام بهم می رسد و نمک سود می نمایند و خوردن نمک سود او جهت س ...
لغتنامه دهخدا
کسی که همواره در بند آسایش و آسودگی است؛ آسودهتن؛ خوشگذران.
[ تَ اَ کَ دَ ] (مص مرکب) تن اندرافکندن. تن برافکندن. حمله ور شدن. هجوم بردن : از آن پس تن افکند بر دیگران همی زد به تیغ و به گرز گران. اسدی (گرشاسبنامه ص ۳۷۵). رجوع به تن اندرافکندن و تن ...
[ تَمْ بُ ] (اِ) بمعنی جسم کل است همچنانکه روان بد، نفس کل است. چه تن بمعنی جسم و روان بمعنی نفس و بد بمعنی همه و کل باشد. (برهان). (انجمن آرا) (آنندراج). و در ضمهٔ باء تأمل است چه بد مع ...
(تَ تَ) (اِمر.)۱- وزن اجزای آواز موسیقی.۲- از ارکان تقطیع.۳- نغمه، سرود.
فرهنگ فارسی معین
= تنتن
(تَ. دَ. دَ) [ ع. ] (مص ل.) پذیرفتن، به امری یا کاری رضایت دادن.
کاربر گرامی، میتوانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.