معنی

[ تَ شَ دَ / دِ ] (نف) حلاق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). سرتراش. سلمانی : مگر کآن غلام از جهان درگذشت بدیگر تراشنده محتاج گشت.نظامی. تراشنده استادی آمد فراز بپوشیدگی موی او کرد باز.نظامی. تراشنده کاین داستان را شنید به از راست گفتن جوابی ندید.نظامی. || تراش دهنده، چون تیشهٔ سنگتراشان، یا درودگران و جز آنها: هم طبع او چو تیشه تراشنده هم خوی او برنده چو منشارش.خاقانی.

واژه‌های مشابه

پیشنهاد شما

کاربر گرامی، می‌توانید پیشنهاد خود را در مورد این واژه ارسال نمایید.