بیسبب
معنی
[ سَ بَ ] (ق مرکب) (از: بی +
سبب) بی جهت. بی دلیل. بلاژ. بلاش. (ناظم
الاطباء). بی تقریب :
نمودند کاین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک.نظامی.
گر تو برگردیدی از من بیگناه و بی سبب
تا مگر من نیز برگردم غلط ظن میبری.
سعدی.
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من
باز.سعدی.
رجوع به سبب شود.